سايت‌های ديگر:
ه

 

 دکتر فروغ کريمی

به دوست از دست رفته ام،

روانشاد ليلا صراحت روشنی

آن سوی شهرت

وينسنت وان گوگ (ا) کرکتر شگفت آوری داشت. حالت روانيش ثابت نبود. او به ويژه در دوسال واپسين زنده گيش سايکوز(ب) های پی در پی را گذرانيد و در سن ۳۷ سالگی خودکشی کرد. وان گوگ در زندگيش بار ها کوشش به خود کشی کرده بود. حتا زمانيکه در سال ۱۸۹۰در تيمارستان آرلس (آرل) Arles  بستر بود، چند بار به هدف پايان دادن به زندگيش، تيل خاک و رنگ روغنی نوشيد. وقتی برادرش تيو وان گوگ نامزد شد، ازدواج کرد و فرزندش به دنيا آمد، همهء اين حوادث  با برهم خوردن حالت روانی و افزايش مشروب نوشی  وينسنت همزمان بودند. گمان ميرود که حملهء خشونت آميز وينست بر پاول گاوگين در جريان يکی از حمله های سايکوز،  زير تأثير توهمات شنوايی (پ)  اتفاق افتاده باشد. پس از دعوی با گاوگين، وينست گوشه يی از پکهءگوشش را بريد و آنرا به معشوقه اش فرستاد. وان گوگ پس از اين حوادث در تيمارستان بستر شد ودر سه روز اول که گرفتار توهمات و هذيانات بود و خشونت شديد از خود نشان می داد، در اتاق تجريد ازش پرستاری گرديد. بعد از شفا يابی از سايکوز، نتوانست هيچ يک از حوادث اتفاق افتاده، چون دعوی با گاوگين و بريدن گوشش را، به خاطر بياورد. بر بيماری وان گوگ نام ها و تشخيص های مختلفی گذاشته اند. بيشتر از يک صد و پنجاه طبيب در اين باره اظهار نظر کرده اند و از بيماری هايی چون صرع Epilepsy، ديپريشنDepression ، سکيزوفرنيا (شيزوفرينی) Schizophrenia و مانيک-ديپريشن (بيماری دو قطبی) (ت) نام برده اند. (1)

اما در اينجا حرف بالای وينسنت وان گوگ نيست. حرف بر اينست که وان گوگ يگانه فرد مشهور و يگانه آفرينشگر هنری نيست که به اختلال روانی گرفتار بود. به ساده گی می توان ازاين نگاه،  نام های پرآوازهء بی شماری را کنار نام وان گوگ گذاشت. ژان پاول سارتر معتاد به دارو های آرامش بخش بود. ويرجينيا ولف که در کودکی مورد سوء استفادهء جنسی قرار گرفته بود، از دوره های ديپريشن و تغييرات مزاجی شديدی رنج ميبرد و در آخر دست به خود کشی زد. ادگار آلن پو معتاد به قمارو الکول و مبتلا به بيماری دو قطبی بود.  سيلويا پلات نيز به شکل شديدی از بيماری دو قطبی دچار بود و در سی سالگيش خود کشی کرد.  ارنست همينگوی بيش از اندازه الکول مينوشيد، ديپريشن داشت و دست آخر خودش را کشت. چارلز ديکنز، ايميلی ديکنسن،  لودويگ وان بتهوون، لارد بايرون، ميکل آنجلو، ليو تولستوی، اوجين اونايل، تينيسی ويليامز، آيساک نيوتن، جان کيتز  و بسياری ديگران از اختلالات روانی رنج می بردند.

اصلأ اين بحث، بحث تازه يی نيست. دانش در بارهء رابطه و پرسش دربارهء چندی و چونی رابطه ميان خلاقيت  و اختلالات روانی از گذشتهء دور به اينسو وجود داشته  و توجهء  دانشمندان وپژوهشگران را جلب کرده است. ارسطو می گويد: " هيچ روح بزرگی خالی از آميزه يی از جنون نيست". (2) در دورهء رومانتيسم، ديوانگی حالت امتيازيی به شمار ميرفت: ديوانه که پابند به قواعد اجتماعی و منطق نبود، پنداشته می شد که به ژرف ترين حقايق هستی راه دارد. (3)  لومبروسو دانشمند ايتالوی قرن نزدهم،  رابطه بين نبوغ و جنون را از ديدگاه ديگری به بحث کشاند. لومبروسو نبوغ را نوعی جنون ارثی می انگاشت. نابغه و ديوانه هردو به نظر لومبروسو مثال هايی از استحالهء دماغی بودند. پس نبوغ و ديوانگی با هم پيوند نزديکی داشتند، اما نه پيوندی که بتوان برآن افتخار کرد! (4) لومبروسو در کتابش "جنون و نبوغ" Genio e Follia (۱۸۷۲) ادعا کرد که  شخص نابغه نمونه يی از انحطاط [عقلی] است، که جنونش را می توان نوعی "تلافی تکاملی" evolutionary compensation انکشاف بيش از حد استعداد او دانست. (5)   فرانز کافکا برعکس نوشتن را شفا بخش می دانست و عقيده داشت که " هستی نويسنده وابسته به ميز نوشته اوست. اگراو می خواهد از ديوانگی بگريزد، ميزش را هرگزنبايد ترک کند؛ بايد آنرا با دندانهايش محکم بگيرد.". (6)  گراهام گرين نيز بر آن بود که آفرينش،  کارکرد ضد ديپريشن دارد. او بار ها شگفتيش را اظهار داشته بود که " چگونه امکان دارد که کسانی که نمی نويسند، نقاشی نمی کنند و آهنگ نمی سازند، از ميلانخوليا، هول و اضطراب که جزيی از هستی انسانی اند، فرار کنند؟". (7)  اين اظهارات با همه ضد و نقيص بودنشان فقط يک مطلب را تأ ييد می کنند و آن اينکه ميان نبوغ و آفرينش از يک سو و اختلالات روانی از سوی ديگر بی گمان پيوندی وجود دارد. پژوهش های بی شماری اين مطلب را تأييد می کنند. دانشمندان معاصر در پژوهش های شان يکی پس ديگر نشان داده اند که فراگيری اختلالات روانی ميان اشخاص مشهور، مستعد و آفرينش گر، به طور غير منتظره يی بلند است، طوری که به هيچ وجه نمی تواند تصادفی باشد.  روان شناسان و داکتران روانی، با درک اين حقيقت و توجه به اين اصل جالب، کوشش به دريافت چگونگی اين رابطه نموده اند.

 
مزاج آتشين

درتحقيقات علمی خانم کی جميسن (متولد ۱۹۴۶م)، پروفيسور طب روانی در امريکا، مرکز توجه،  فراگيری اختلال دوقطبی ميان آفرينشگران است. اين اثر علمی در سال ۱۹۹۳ م،  زير نام  آتش گرفته: مانيک ديپريشن و مزاج هنری (8)  نشر يافته است و حاصل پژوهش های سالهای متمادی نويسنده اش می باشد، که خود نيز گرفتار اختلال دوقطبی است. گروه آفرينشگرانی که در اين پژوهش به بررسی و مطالعه گرفته می شوند، کسانی اند که يا در جريان زنده گی شان اختلال روانی نزد شان تشخيص شده بود و يا کسانی که با بازنگری به زنده گی و کارنامه های شان، نشانه های روشنی از اختلالات روانی، به ويژه اختلال دو قطبی، به نظر می رسند.

داکترجميسن می خواهد پيش تر ازهمه،  به خواننده عادی و غيرمسلکی روشن بسازد که اختلال مانيک- ديپريشن طيف وسيعی دارد و در سير، تکرار و تداوم دوره های ديپريشن و مانيا و در شدت ونحوهء تبارزش، می تواند بسيار متفاوت باشد.  

جميسن پيوند ميان نيروی آفرينشی و اختلال دوقطبی را در مشخصات دوره های هايپومانيا و مانيا جستجو می کند. در (هايپو)مانيا سير تفکر تند، شتابنده، غير معمولی، خلاقانه، آزاد  و کمتر منطقی است. انسان حالت بی قرار دارد. سرش  پر از شور وغوغاست. عواطف ژرف تر از نورمال اند.  ضرورت به خواب کم است. از نگاه بيولوژيکی، جسم انسان در حالت مانيا بيدارتر از "نورمال" بوده و حواسش آمادهء درک، بو و لمس کردن کوچک ترين انگيزه های موجود در پيرامون است. اين حالت برای توليد و آفرينشگری بسيار مساعد است. با شکستن ديوار های عقلانيت و واقيعت، توانايی درک مفهوم هنر و نيروی الهام پذيری افزايش می يابد. در آفرينشگران دچار بيماری دوقطبی، در جريان حمله  های مانيا، تلاش های آفرينشی ثمر بخش اند و به آفرينشگری می انجامند.

و اما مزاج آتشين و شور و آشفتگی برخاسته از دوره های مانيا، که می تواند به نيروی آفرينشی جان تازه يی ببخشد، سراسر سودمندی به بارنمی آورد. همانند ديگر گرفتاران اختلال دوقطبی، دوره های مانيا می تواند در آفرينشگران نيز به شدت ويران گر باشند. بی پروايی در رفتار، افزايش شوق جنسی و استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدره، رفتار شتابزده و تصاميم ناسنجيده در زنده گی اجتماعی و موقف انسان گزند های جبران ناپذيری را می توانند باعث شوند. شايد اين بهايی است که برای بزرگ بودن پرداخته می شود.

در دوره های ديپريشن بيماری دوقطبی، افسرده گی و کند شدن نيروی آفرينشی، انسان را بيچاره می سازند. آفرينش در اين دوره  - هرچند که همراه  با رنگ و بوی ژرف افسرده گی است-  می تواند نجات دهنده باشد. احساس نا اميدی، ناتوانی و دلمرده گی که در کار آفرينشی تبلور می يابد، رستگاری می بخشد. اما اگر در آفرينش بندش به وجود آيد،  درمانده گی، خشم و نوميدی، راه را به سوی روبردن به مواد سکر آور و حتا خودکشی  باز می کند.

از جملهء کسانی که در پژوهش جميسن به آنها اشاره می شود، به نام های اليوت، بايرون، همينگوی، شلی، پاسترناک، رسکين، فاکنر، فيتزجرالد، پو، پيکاسو، کونراد، گورکی، گاوگين،  پاوند و بسياری ديگران بر می خوريم که با اختلالات شديد روانی زيستند و آفريدند. اينها کسانی بوده اند که از مزاج آتشين شان رنج برده اند و در عين حال باآن به بزرگی رسيده اند و آثار ماندگاری به جا مانده اند که مليون ها انسان با آن گريسته و خنديده اند و در آيينهء آن تصوير درد ها، گفته ها و حقايقی را دريافته اند که خود از بيان و کشف آن ناتوانند.

در بارهء لارد بايرون، تحقيق جميسن بسيار گسترده است. همان گونه که در بيماری دوقطبی فکتور ارثيت نقش مهم دارد، جميسن به تحليل خانواده و اجداد بايرون می پردازد. او نشانه های روشن ميلانخوليا، نبود ثبات روانی و خودکشی را در هردو جانب سکاتلندی و انگليسی خانوادهء بايرون می يابد. بايرون شاعر دن ژوان، مشهور به شاهزادهء عشق و عطش و نماد کامل دورهء رمانتيسم، از نگاه مزاجی و حالات روانی بی اندازه متزلزل و بی ثبات بود. او گاهی در اوج غرور و خود شيفتگی به سر می برد و گاه خود را انسان مفلوک، بدبخت، بدجنس و خبيث می ناميد. بايرون خود گفته بود: " بعضی ها طبيعتأ بيشتر تمايل به افسرده گی دارند، همانگونه که ديگران به [ديگر] امراض ... عواملی که مرا بدبخت ساخته اند، شايد نمی توانستند  مر از پا در آوردند، دست کم  نه بيشتر از آن که ديگران را از پا درمی آورند.". (9)  بايرون به خاطر طرز زنده گی بی باکانه اش ، عدم پابنديش به ارزش ها و قواعد اجتماعی، روابط لجام گسيخته  و متعدد جنسيش-  از جمله رابطهء ممنوع و نامشروع با خواهر اندرش اگوستا- ، انزجار و تنفر شديد بسياری را بر خود برانگيخته بود. اگر با نورم های تشخيصی روانشناسی معاصر به زنده گی و شخصيت بايرون نگاه شود، در کنار علايم بيماری دوقطبی، همانند بسياری ديگر از همتايانش نشانه های زيادی از اختلال شخصيت خود شيفته Narcissistic personality disorder  را در آن می توان دريافت. البته بحث اختلال های شخصيتی، بحث جداگانه ايست که  در اين نوشته از اشارهء بيشتر به آن می گذرم.

بزرگی و بهای آن

يکی از پژوهش های بزرگ ديگر از آرنولد ام.لودويگ پروفيسر طب روانی در دانشگاه کنتکی Kentucky امريکا است که در سال  ۱۹۹۵ م بشکل کتابی زير نام  بهای بزرگی؛ حل مشاجرهء خلاقيت وجنون (10) نشريافته است. اين کتاب حاصل ده سال پژوهش لودويگ در زمينهء رابطه ميان اختلالات روانی و استعداد آفرينشی است. لودويگ زنده گی نامهء بيشتر ازهزارنفر از نامداران قرن بيستم را   که درحوزه های مختلف هنری، علمی، اجتماعی، نظامی و سياسی کاميابی های چشمگيری را به دست آورده اند،جمع آوری و مطالعه کرده است. نزديک به يک بر چهارم اين اشخاص نامدار را شاعران ونويسنده گان می سازند. لودويگ می گويد که فراگيری اختلالات روانی نزد اشخاص نامدار بی اندازه زياد است. او دريافت که در نمونهء پژوهشی اش حدود ۷۰ تا ۷۷ در صد شاعران، نويسنده گان و هنرمندان موسيقی (آواز خوانان و نوازنده گان) به نوع شديدی از اختلالات عاطفی و مزاجی گرفتار بودند. ميان هنرمندان (مثلأ نقاش و مجسمه ساز)، مؤلفين، آهنگ سازان، هنر پيشه گان، دايرکتر ها و ورزشکاران، شيوع اختلالات روانی به صورت عموم ۵۹ تا ۶۸ در صد بود. فراگيری اين اختلالات در بين گروه مهندس، تاجران نامدار و دانشمندان علوم طبيعی به طور نسبی پايين تر، يعنی ۱۸ تا ۲۹ در صد تخمين گرديد.  بيشتر از يک بر چهار مجموع  اشخاص مورد پژوهش مشکل وابسته گی به مشروبات الکهولی داشته و يک بر دهم آنها به مواد مخدره معتاد بودند. اعتياد به الکهول بيشترنزد هنر پيشه ها و اعتياد به مواد مخدره نزد آوازخوانان و نوازنده گان ديده می شد. شاعران و نويسنده گان بيشتر به اختلالات مزاجی چون ديپريشن و اختلال دو قطبی گرفتار بودند. از هر پنج شاعر يکی آن با خود کشی به زنده گيش پايان داده بود! (11)

لودويگ طرفدار به کار بردن يکسان واژه های "بزرگی" Greatness، "شهرت و بلند مرتبگی"  Eminence و "نبوغ"   Geniusاست. به نظر او با وجود تفاوت های اندکی که از جمله در فرهنگ ويبستر در توضيح اين واژه ها آمده است، هر سه واژه مفاهيم مشترکی را افاده می کنند و به کارنامه های ويژه  شخصی، مسلکی و آفرينشی افراد اطلاق داده می شوند. لودويگ عقيده دارد که برای درک رابطه ميان اختلالات روانی و بزرگی بايد دريافت که اشخاص بزرگ چگونه به بزرگی می رسند. راه های رسيدن به بزرگی دربارهء امکاناتی که يک جامعه به دسترس فرد قرار می دهد، خواص مردمانی که به کارنامه های فرد واکنش نشان می دهند و  همچنان  دربارهء نوع کارنامه ها و کارکرد هايی که در آن جامعه ارزش داده می شود، معلومات می دهد. لودويگ به نقل قول از شکسپير می گويد: " بعضی مردمان برای بزرگی زاده می شوند، بعضی ها بزرگی را به دست می آورند و گروه ديگر بزرگی به آنها بخشيده می شود." (12)  گروه سوم بيشتر کسانی اند که به بزرگی می رسند به خاطری که در موقع مناسب در جای مناسب بوده اند. کارنامهء شان در متن زمان و متن حادثه معنی می يابد، ورنه به ذات خود کارنامهء بزرگی نيست. همچنان در اين گروه کسانی را می توان شامل کرد، که به صورت اتفاقی به کشف بزرگی رسيده اند.

شاعره ها، مجنون ترينان

همانگونه که آرنولد لودويگ نتيجه گيری می کند که از تمام اشخاص مشهور، آفرينش گران هنری و از آفرينش گران هنری، نويسنده گان (به شمول شاعران)  و از اين جمله، شاعران بيشتر از ديگران به اختلالات روانی دچار اند، اين ادعا از جانب پژوهش گران زيادی تأييد می شود. جالب ترين پژوهش ها را درين زمينه جيمس کاوفمن، روانشناس امريکايی انجام داده است. کاوفمن به سلسلهء پژوهش های پيشينش، در سال های اخير، دريافته های بسيار جالبی را اراﺌﻪ کرده است. يکی از پژوهش های  کاوفمن مطالعهء يک هزار و شش صد و بيست و نه نويسنده و شاعر را در بر می گيرد که بر علاوهء تأييد فرضيه نام برده در سطور پيش، ادعا می کند که شاعرزنان بيشتر از شاعران مرد و نويسنده گان مرد و زن، از اختلالات روانی رنج می برند. (13) در پژوهش بعديش، کاوفمن برای آزمايش بيشتر اين فرضيه، پنج صد و بيست زن نامدار را به مطالعه می گيرد که در حوزه های مختلف شعر، نويسنده گی، سياست، نقاشی، ژانر های نويسنده گی خارج ادبيات و امثال آن کاميابی های چشم گيری را به دست آورده اند. نتيجهء اين پژوهش، بار ديگر تأييد کنندهء فرضيهء اولش است؛ شاعرزنان بيشتر از ديگر زنان نامدار سايکو پتالوژی نشان می هند. کاوفمن اين پديده را " کارکرد سيلويا پلات" The Effect of Sylvia Plath می نامد. (14) بعد ها کاوفمن در نوشته هايش به جستجوی پاسخ به اين پديده برآمد و پرسش هايي را مطرح کرد ازقبيل چرا شاعران؟ و چرا شاعرزنان؟ از پاسخ هايی که خود به اين پرسش ها می دهد جالب ترين آن را بر می گزينيم:  کشش دنيای شعر بيشتر برآنانی کارگر است که روان حساس دارند. حوزهء شعر اين روان های حساس و مزاج های غير معمولی را قدر دانی می کنند و می پذيرد. بعضی از جوانب غير معمولی حوزهء شعر احتمال از پا در آمدن در برابر اختلالات روانی رابيشتر می کند. (15) آنگونه که بايرون گفته است: "اعتياد به شعر، نتيجهء جا گرفتن يک روح آشفته در يک جسم آشفته است." (16) فرضيه هايی را که کاوفمن نام می برد،  به صورت يکسان بالای مردان و زنان قابل تطبيق است. زنان برعلاوهء اين ها، مواجه به فشار، قيد و محدوديت های خارجی (اجتماعی) اند که نقطهء ضعف شان را در ايجاد اختلال روانی ژرف تر می سازد. (17)

کاوفمن در کنار اين همه، موضوع ديگری را نيز مطرح می کند و آن اينکه چرا تأثير درمان کنندهء نوشتن کمتر به داد شاعران می رسد.  تأثير درمان کنندهء نوشتن، آن چنان که از آن در جريان تداوی های روانی به ويژه اختلالات ناشی از آسيب های روانی استفاده می شود، در نيروی روايتی narrative  نوشتن نهفته است. به نظر کاوفمن، چون جنبهء روايتی در شعر کمتر موجود است، شايد اين حقيقت نيروی درمانی نوشتن را، که شايد نويسنده گان را از گرفتاری بيشتر به اختلالات روانی نجات می دهد، در مورد شاعران کمتر مؤثر می سازد. (18)

نکته يی که نبايد ناگفته بماند اينست که پيوند ميان نبوغ و جنون، پيوند مطلقی نيست. تمام نويسنده گان و شاعران و اشخاص مشهور به اختلال روانی دچار نيستند، و نه هم تمام بيماران روانی نابغه، مستعد ويا نامدارند.

سخنی با خواننده

سخن آخر در بارهء اين بحث هنوز که هنوز است گفته نشده و در غرب دامنهء پژوهش ها در اين زمينه ادامه دارد.

 تقريبأ تمام پژوهش ها دراين زمينه، در غرب انجام يافته ونيز اشخاص مورد مطالعهء آنها، به استثنای تعدادی از نويسنده گان روسی و اروپای شرقی،  نوابغ و نامداران غربی بوده اند. و اما چرا؟ پاسخ به اين چرا،  ساده و يک بعدی نيست. به نظر من اين زمينه ايست که بايد دامنهء گفت و شنود برآن باز گردد.

اصولأ علم روانشناسی و طب روانی معاصر، همانگاه که خاستگاه  آن غرب زمين است، به مقايسهء دانش های ديگر،  رنگ و رخ بی اندازه غربی دارد. اين حقيقت بی دليل هم نيست، روانشناسی پيوند های  ژرفی با فرهنگ و جامعه شناسی دارد. البته بر اساس يافته های دانش معاصر طب روانی و روانشناسی، تغييرات بيولوژيک و ساختاری دماغ،    وهم چنان جنيتيک انسان، در اتيولوژی  Etiologyاختلالات روانی جای بسيار پر اهميتی دارند. اين به اين معنی است که تمام انسان ها، صرف نظر از تعلق های قاره يی و فرهنگی،  از اين نگاه به گونهء کمابيش مساويی  چانس دچار شدن به اختلالات روانی را دارند. منظور از رنگ و روی غربی علم روانشناسی - که در حال حاضر در غرب نيز به اين حقيقت معترف اند و در بارهء آن پژوهش های زيادی صورت می گيرد-  اينست که روانشناسی از سوی ديگر ناگزير انسان را در متن تاريخ، جامعه، مناسبات خانواده گی، شبکهء اجتماعی، آموزش، تربيت و ارزشها وقواعدی که با آن بزرگ می شود، به بررسی می گيرد. تشخيص درست يک اختلال روانی، بدون اين معلومات امکان ندارد، چرا که اين ها در کنار بيولوژی و جنتيک، در اتيولوژی اختلالات روانی شامل اند.  غرب در حال حاضر، قدرت عمده را در علم روانشناسی و طب روانی به دست داشته، وپژوهش های علمی دقيق و با اعتبار، به صورت عموم در آنجا انجام می يابند که خواهی نخواهی ارزش های فرهنگی غربی را در ارزيابی اختلالات روانی ذيدخل می سازد.

 اينکه علم روانشناسی در افغانستان رشد نکرده است، بحثی است جداگانه و خارج از اين نوشته. اين عقب مانده گی  باعث شده است که آگاهی مردم در بارهء آن بسيار کم بوده و بيماری روانی به ذات خود به يک تابو مبدل شود. حتا روشنفکران ما هنگامی که همديگر را نقد می کنند، برای از پا درآوردن " حريف" ، از واژه  "روان بيمار"  حربه می سازند. شايد برای بسياری ها هنوز درک اين واقيعت دشوار باشد که بيماری روانی، مثل هر بيماری جسمی، نزد هر انسانی می تواند به وجود آيد، و چنانچه در اين نوشته کوشش به تأکيد دربارهء آن شده است، در مستعد ترينان خطر دچار شدن به بسياری از انواع  آن بيشتر است.

علت ديگری که در غرب، دربارهء اختلالات روانی و آفرينش هنری،  بی اندازه نوشته و تحقيق می شود، اينست که در فرهنگ غربی، به مراتب ساده تر می توان در بارهء بزرگان حرف زد وحتا به تحليل روانی آنان پرداخت. در فرهنگ جوامع شرقی، به ويژه افغانستان، نوعی هيرارشی عجيب و تقديس بزرگان (به ويژه کلاسيک ها و بزرگانی که ديگر زنده نيستند) حکمفرماست که  زمينهء چنين بحث هايی را به شدت محدود می سازد.  

در نوشتهء حاضر، به شدت کوشش کرده ام تا بحث را در چوکات موضوع مطرح شده، نگه دارم. اين بحث بسيار وسيع است که می شود آن را از هربعدش، به بررسی گرفت و برآن نوشت. تلاش من بر آنست که در شماره های آينده اين موضوع را دنبال کنم و بر جنبه هايی که در نوشتهء حاضر کمتر روشنی انداخته شده، بيشتر تأمل نمايم.


پانويس ها:

 
ا -  نام های اشخاص با تلفظ انگليسی آن آمده اند.

 نام های اشخاص به ترتيب نامبردن از آنها:

وينست وان گوگ (هالندی: فان خوخ) Vincent van Gogh، تيو وان گوگ Theo van Gogh،   پاول گاوگين (فرانسوی: گوگا) Paul Gauguin، ژان پاول سارتر Jean-Paul Sartre، ويرجينيا ولف Virginia Woolf، ادگارآلن پو Edgar Allan Poe، سيلويا پلات Silvia Plath، ارنست همينگوی Ernest Hemingway، چارلز ديکنز Charles Dickens، ايميلی ديکنسن Emily Dickinson، لودويگ وان بتهوون Ludwig van Beethoven، لارد بايرون Lord Byron، ميکل آنجلو Michelangelo، ليو تولستوی Leo Tolstoy، اوجين اونايل Eugene O’Neil، تينيسی ويليامز Tennessee Williams، آيساک نيوتن Isaac Newton، جان کيتز John Keats، لومبروسو  Lombroso، فرانز کافکا Franz Kafka، گراهام گرين Graham Greene، کی جميسن Kay Jamison، اليوت Eliot،  شلی Shelley، پاسترناک Pasternak، رسکين Ruskin، فاکنر Faulkner، فيتزجرالد Fitzgerald، پيکاسو Picasso، کونراد Conrad، گورکی Gorky، پاوند Pound، اگوستا  Augusta، آرنولد لودويگ Arnold Ludwig، جيمس کاوفمن James Kaufman.

ب-  سايکوزPsychosis (سايکوزس، پسيخوز) روان پريشی  يک نوع  اختلال شديد در وظايف روانی و رفتارفرد است که در آن فرد نمی تواند واقيعت خارجی را از حالات درونی تفکيک نمايد. تماس با واقعيت شديدأ آشفته بوده و انسان احساسات نا بهنجاری را چون توهمات، ترس بی اساس، بد گمانی، هذيانات، باور های غلط، عقايد پارانويايی و ادراک ناصحيح Illusion   را تجربه کرده و در تفکر منطقی و درک محيطش ناتوان است. شخص بيمار معمولأ گفتار به هم ريخته داشته  و احساساتش را به شکل غير طبيعی بروز می دهد. سايکوز می تواند با ديپريشن شديد  و افکار خودکشی  يکجا باشد.  سايکوز يک حالت روانی، به طور عموم گذرا است که يا جزيی از بيماری های روانی مانند شيزوفرنی، ديپريشن سايکوتيک و يا مرحلهء مانيا در بيماری دو قطبی، بوده و يا منشأ ارگانيک دارد (طور مثال در اثر کارکرد دارو های مختلف، مواد مخدره و الکهول و يا در جريان بيماری های ارگانيک مغز مثلأ تومور های دماغی و سکتهء دماغی).

پ- توهم يا هلوسينيشن Hallucination تجربهء حسی است در حاليکه انگيزهء خارجيی برای تجربهء اين حس وجود ندارد. مثلأ فرد چيزهايی را می بيند که وجود خارجی ندارد، صدا هايی را می شنود که ديگران نمی شنوند و بو هايی به مشامش می رسند که ديگران تجربه نمی کنند. توهمات يکی از مشخصات سايکوز است ورايج ترين نوع آن توهمات شنوايی يا auditory  hallucinations  و  توهمات بينايی يا visual hallucinations می باشند. در توهم شنوايی صداهايی که توسط شخص دچار سايکوز شنيده می شوند،  بيشتر اوقات صدا هايی اند که به فرد بيمار امر و نهی می کنند و يا افکار منفی و غير واقعی را به او تکرار می کنند و سبب ايجاد ترس و اضطراب شديد در بيمار می گردد.

ت- اختلال دو قطبی Bipolar disorder  که نام ديگر آن مانيا-ديپريشن Manic-Depressive است، بيماری روانيی است که با دوره های تکرار شوندهء تغييرات مزاجی مشخص می شود. نام اين بيماری به خاطر آن دو قطبی است که مزاج  انسان در بين دو نهايت مانيا و ديپريشن میتواند درنوسان باشد. در دوره های مانيا، مزاج  سرخوش بوده، آدم خود را بسيار با انرژی احساس می کند، ضرورت به خواب کم می شود، ميل جنسی افزايش می يابد، تکلم (پرحرفی) و کار و فعاليت زياد می گردد. همچنان فرد مانيک رفتار های مهار گسيخته از خود نشان می دهد، پول زياد و بيهوده خرج می کند، پلان های زياد می سازد و خود بزرگ بين شده و مسؤليت های بزرگ را به دوش می گيرد. شکل خفيف مانيا بنام هايپومانيا ياد می شود که اگر پيش برود به مانيای اصلی تبديل شده و بلاخره توهمات و سايکوز را نيز به بار می آورد. فعاليت زياد و بی خوابی می تواند شخص مانيک را از پا در آورد.  دوره های ديپريشن بيماری دوقطبی تمام مشخصات ديپريشن عادی (يک قطبی) را دارد.


رويکرد ها:

1- Bulmer, Dietrich, The Illness of Vincent van Gogh, Amerian Journal of
Psychiatry, volume159 (4), april 2002, pp. 519-5261

2- http://www.brainyquote.com/quots/authors/a/aristotle.html

3- Beveridge, Allan; A disquieting feeling of strangeness?: The art of the mentally ill, Joural of the Royal Society of Medicine 2001;94:595-599

4- Idem.

5- Carra, G. et Barale, F., Cesare Lombroso, 1835-1909, Images in Psychiatry, American Journal of Psychiatry, 161:4, april 2004, p. 624.

6- Kafka, Franz; quoted in: Ludwig, A.M. in The price of Greatness, Guilford press New York 1995, p. 3.

7- Greene, Graham, quoted in: Clare A.W., Touched with fire, book review, The British Journal of Psychiatry, volume 171 (10), oct. 1997, p.395.

8- Jamison, Kay Redfield; Touched with Fire: manic-depressive illness and the artistic temperament, New York : Free Press 1993.

9- Byron,  quoted in: Clare, Anthony W., Touched with Fire, book review, The British Journal of Psychiatry, volume 171 (10), oct. 1997, p.395.

10-Ludwig, Arnold M. The price of Greatness: Resolving the Creativity and Madness Controversy, Guilford press, New York 1995.

11- Idem. pp. 131-149.

12- Idem p. 12.

13-  14- 15- Kaufman, J.C.: I Bask in Dreams of Suicide: Mental Illness, Poetry, and Women, Review of General Psychology, volume 6(3),sept 2002, p. 271.

16- See 9.

17- See13.

18- Kaufman, J.C.: Why doesn’t Writing Cure help Poets?, Review of General Psychology, volume 10(3) sep 2006, p. 268-282.