سايت‌های ديگر:
ه

 



 سکشواليته:

 در هجوم پورنوگرافي، ويراني تخيل جنسي و اضطراب ضدلذت

خالد خسرو

 غريزه ي که نوشته نمي شود، گفته نمي شود و در توطئه فراگير سکوت تحقير ميگردد، ولي با انکار آن، بزرگترين فضايل اخلاقي ساخته شده و به گفته ي نيچه ارزش هاي مانند پارسايي و شکيبايي به خاطر رستگاري براي خوار داشت تن، به عنوان استعاره هاي قدرتمند و قطعيت هاي استوار بر قدرت يک نظم تماميت خواه اخلاقي، مشروعيت کسب ميکند. این غریزه ی تحقیر شده، آشکارا غریزه ی جنسی است. اميال جنسي که تحليلي آن به نقد اخلاق متعارف منجر مي شود، ازاين فراموشي و تحقير رنج ميبرد. رهايي آن تنها در تخليه فزيولوژيک ممکن نيست، پيشامد ديگر، تحليلي انتقادي گفتمان جنسيت (Sexulity) و رهايي اميال و فانتزي هاي جنسي از احساس گناه به وسيله نمايش است. (1) سکشواليته به خاطر غيابت نوشتار، انتشار مکتوب، نمايش و وحشت از آشکار شدن، گرفتار فراموشي و سايه گي شده است.

 نيچه در کتاب گفتار زرتشت از اين خوارداشت غريزه توصیف قدرتمند کرده ميگويد:" ابرانسان معناي زميني است. بادا که اراده ي شما بگويد:ابرانسان معناي زميني باد!{ آنان که از اميد هاي زميني سخن نمي گويند}زهر پالاي اند، چه خود دانند يا ندانند. . . اينان خوار شمارندگان زندگي اند و خود زهر نوشيده و رو به زوال، که زمين از ايشان به ستوه است. پس بهل تا سر خويش گيرند. . . . . روزگاري روان به خواري در تن مي نگريست و در آن روزگار اين خوار داشتن والاترين کار بود. روان، تن را رنجور و تکيده و گرسنگي کشيده مي خواست و اين سان در انديشه ي گريز از تن و زمين بود. اما شما برادران ام، نيز با من بگوييد که تن تان از روان تان چه حکايت ميکند؟ آيا روان تان چيزي جز مسکيني است و پلشتي و آسوده گي نکبت بار؟"(2)

 نيچه که کتاب هاي او نقد سهمگين اخلاق متافزيک است، اين اخلاق را به دليلي انکار غريزه و به طبع آن انکار زندگي، مورد انتقاد قرار ميدهد. به تعبیر نیچه، اين انکار از سوی اخلاق متعارف تنها منجر به ضدیت و کینه ورزی با استعاره هاي"زمين"، "تن"، "غريزه" نمي شود، بلکه اين استعاره ها در درون گفتمان هاي ايديولوژيک، ارزش های متضاد و مقدس خود را نیز می آفریند: رستگاری، سرکوب غریزه های شر، پارسایی و...... این استعاره ها با همان زیر بناهای ایدیولوژیک شان، استيلای اندیشه ی غیر انتقادی و ضد نوشتار را بر گفتمان های اخلاقی و اجتماعی حاکم ساخته، تا به این صورت گفتارها و قطعيت هاي از پيش فرض شده، در درون میکانیزم های نظارت و سرکوب، عملکرد سیاسی و نظام ساز داشته باشند.

 اگر غريزه ي نوشته مي شود، تنها به خاطر جدال منطقي بر سر تثبيت ارزش ها و مفاهيم نيست، اين غريزه وقتي از نانوشتن و فراموشي رهايي مي يابد، گفتمان غالب را با نمايش تناقض ها، زير سوال مي برد. تخيل جنسي مسلط، غريزه را همچون ابژه ي از پيش طراحي شده، براي سامان دادن گفتمان سکشواليته و نظم نشانه شناسيک آن و در قالب پرنسيب ها و کردار هاي غير قابل نقد به نام اخلاق عرفي، ارائه مي دارد. اين غريزه ي از پيش طراحي شده، حاصل خود انگيختگي و مشارکت آگاهانه براي سامان دادن غريزه هاي کور در چارچوب ساختار دانايي انتقادي نيست، بلکه محصول از خود بيگانگي سوژه در فرآيند سرکوب و محروميت در زير نظارت، انظباط، منع، تنبيه و سلطه ي اخلاق متعارف است. زیرا، این غریزه بر اساس یک معرفت خرافی و مملو از "ستریوتایپ" یا پیشفرض های مداوم، عملکرد خود را تنظیم می کند؛ آن هم بیرون از اراده ی سوبژکتیویته ی آزاد و فارغ از قیمومیت به معنای کانتی آن.  کانت به عنوان نمونه در نوشته ی "روشنگری چیست؟"، اين ازخود بيگانگي را حاصل صغارت و قيموميت معمول در جامعه پيش مدرن به خاطر عدم خردورزي و عدم استفاده ازعقل در چارچوب اراده ي عمومي می داند. هورکهايمر نيز در مقاله ي به نام "نظريه سنتي و نظريه انتقادي" به همین معنا نزدیک می شود. نکته ي مهم که در توصيف و تحليل هورکهايمر در باب استيلا و نظارت بر سوبژکتيويته موجود می باشد، نفي فرديت است.(3) اين فرديت در روند تعامل نهاد ها و گفتمان ها به منظور انقياد و استفاده مشروط فهم و خرد از متون، نفي مي گردد. البته مدرنيته با به رسميت شناختن اين فرديت زير شکنجه و سانسور و با به چالش کشيدن اقتدار عمومي نهاد ها و گفتمان های سنتی توانست وارد منازعه با مراجع اقتدارشود. ابزار اصلي در اين منازعه به گفته هابرماس" استفاده ي عمومي از خرد جمعي" بود. (4) اين را نيز بايد در نظر داشت که مجموعه ي از قواعد، دسته بندي ها و منع گفتماني وجود دارد که وضعيت پيچيده براي تحليل و تبارشناسي عقلاني پديد مي آورد. تنها با شناسايي منابع منع و طرد، عقلانيت را به نيروي آزادي بخش تبديل کرده نمي توانيم؛ يا با فرمان به کار اندازي نيروي خرد. اما، تمام این تحولات را اگر تنها متعلق به تاریخ اندیشه ی غرب ندانیم، اخلاق متعارف را با نیروی عظیم انتقادی رو در رو می سازد.

 اميال جنسي در تنش ميان تخليه و سرکوب در بنيادي ترين تناقض خود گرفتار مي آيد. از يک سوغريزه در اثر دستکاري اخلاق عرفي، مجبور مي گردد که به جاي ساز وکار طبيعي، ميکانيزم اش را بر اساس ايده هاي انتزاعي که با مذهب رابطه نزديک دارد، تنظيم نمايد. از سوي ديگر اين ايده ها سازوکار پايدار اين ميکانيزم مصنوعي مبتني بر سلطه را حفظ کرده نمي توانند. اين عدم پايداري برخلاف انتظار اخلاق متعارف، منجربه تخليه خشونت بار، انتشار عقده مندانه، نمايش رياکارانه ي سرکوب جنسي به منظور نشان دادن پاک نفسي، مرد سالاري و در نهايت رسوخ سکس به وسيله ي پورنوگرافي در تخيلات جنسي افراد مي شود. اخلاق متعارف مجموعه ي از نهادها و قواعد کيفري و گفتمان هاي معرفتي براي منع و تحقير اميال وتخيلات جنسي را مي سازد و در شبکه ي از انظباط و مجازات ميل اجباري براي سرکوب و خويشتن داري را سامان مي دهد، اما آن گونه که در بالا اشاره شد تمام تجويز ها و مقرارت به افراط مداوم در تخليه و برهم زدن شبکه هاي انظباط و تنبيه به وسيله ي نافرماني منجر مي گردد. با آن هم اين اميدواري بدون ميکانيزم بازدارندگي کارامد، هنوز در پي برقراري قواعد کرداري و گفتماني پيشين سکشواليته است.

 ميشل فوکو در روايتي از تاريخ سکشواليته نشان مي دهد که اگر با گسترش ممنوعيت و سانسور فزاينده و مسکوت گذاشتن همه چيز هاي جنسي، از عمومي شدن مباحثه در باب سکشواليته توسط دولت ها و نهاد هاي مختلف، جلو گيري صورت گرفت؛ ولي از سوي ديگر با توجه دولت ها به تحليل "جمعيت" از چشم انداز مسايل رفاهي، اقتصادي و سياسي و نظامي، اين سکوت و نهان کردن مسايل مربوط به سکشواليته در حوزه ي عمومي از کار افتاد. همچنان فوکو انحراف هاي جنسي حاصل از سرکوب را، يک پيروزي براي در هم شکستن نظارت، طبقه بندي، سانسور و سکوت مي پندارد. و به اين ترتيب رفتار هاي جنسي غير متعارف را نوعي از به چاله افتادن سکشواليته مسلط به حساب مياورد. (5)  با دید نیچه، انحراف های جنسی، نوعی از تزویر اخلاقی و بی اعتبار شدن اخلاق متعارف را  به نمایش می گذارد، آن هم با خلق این پرسش که اگر این اخلاق از کارایی خود مطمین است، پس چرا این گونه زیر سوال قرار می گیرد؟

 البته، خوب است که به این نکته نیز اشاره کنم که بر خلاف تصور امروزی در باب سوژه در فلسفه ساختارگرایانه و پساساختار گرایانه، مساله ی سوبژکتيويته بسيار مهمتر از تحليل ساختاري گفتمان سکشواليته است. غيابت فرد در تحليل ساختارگرایانه، به چشم پوشي از رنج و تقلاي عقلي او مي انجامد. اين ساختار گرايي به ناگزير تا آنجا پيش مي رود که در گفتمان پسا- ساختار گرايانه، سوبژکتيويته به مفاهيم چون ناخود آگاه، زبان و گفتمان هاي رقيب تقليل پيدا مي کند؛ يا به گفته اسلاوي ژيژک فيلسوف لهستاني، سوژه به دليل زير سوال رفتن هستي يکپارچه و فاقد تاثیرپذیری از رانه هاي بيرونی، به عروسک کامل تبديل مي شود.(6) اين بدگماني به سوژه خود بسنده دکارتي، گونه ي جديدي از تقدير گرايي در گفتمان پسا-ساختارگرايانه را خلق مي کند که عامل آگاهي انتقادي و گزينش گفتمان هاي رقيب و ناساز مجهول می ماند. البته، در اثر انتقادات اساسی، سوژه ی کلاسیک و خود بسنده ی دکارتی به عنوان عامل معرفت در گفتمانهای فلسفی رنگ باخته است؛ اما، سوژه نامتمرکز که شکل گرفته از مجموعه ی عوامل و سازه های ساختاری و آگاهی انسانی می باشد، هنوز به آرمان های روشنگری در باب" انسان خرد ورز" وفادار است. اما، سوژه نامتمرکز اين بار آن گونه که در اين نوشته عمل مي شود، به موقعيت فرد در درون شبکه ها و گفتمان ها توجه می نماید، تا فلسفه و آگاهي انتقادي تنها بر برهم زدن طبقه بندي و تبعيض ارزش ها ومفاهيم در تحليل گفتماني معطوف نگردد. زيرا علوم اجتماعي هنوز به گفته ریچارد رورتی به ارزش هاي روشنگري وفادار است و در حوزه ي عمومي به همبستگي و حمايت باور دارد.

در حوزه ي سکشواليته در کنار گفتمان هاي پيراموني، تبارشناسي و تحليل هستي همزماني سوژه، بر اساس ارزش هاي روشنگري ملموس به نظر مي رسد. زيرا قبلا اشاره شد که وفاداري به ارزش هاي روشنگري از جمله آزادي و خردورزي و حقوق بشر، در علوم اجتماعي مورد پذيرش عام است. بر اين اساس در تحليل روابط سوژه با نهاد ها و گفتمان ها، ميزان آزادي، فردگرايي و خردورزي او در چارچوب اراده ي عمومي در نظر گرفته شده و هيچ گاه به خاطر تحليل ساختارگرايانه يا پساساختارگرايانه، از سوبژکتيويته غفلت نمي شود.

چنانچه به نقل از فوکو آورده شد، بر خلاف انتظار، اخلاق متعارف به دلیل"عملکرد سوژه ناپارسا"، از تکثير و توليد پديدار هاي جنسي در حوزه ي عمومي و خصوصي به وسيله ي هنجار هاي اخلاقي جلوگيري کرده نمی تواند. اما، نباید انکار کرد که سوژه به دليل حقارت و توبيخ ناشي از پرداختن به امور جنسي به هويت پريشي و خود آزاري مزمن گرفتار شده است که مانع درک لذت جنسي و شادي حاصل از آن است. هويت پريشي، نتيجه مقاومت فرد در کشاکش ناتمام ميان تمايل و ارزش است. از يک سوي فرد جانبدار تمايل بوده ولي از سوي ديگر نمي تواند مشروعيت هنجار، درک و نگرش جنسي مسلط را به لحاظ معرفتي زير سوال ببرد. هویت پریشی، برزخی "گناه" و"عقوبت" است که فرد برای گریز از آن، ناچار به فراموشی است: اصل خطرناک برای ایمان، که اخلاق متعارف با یادآوری "گناه" و "عقوبت" در تلاش بازگشت فرد به وادی تقوا و پارسایی، و مبارزه با اصل فراموشی است. اما فرد ناگزیر به فراموش کردن برزخی است که در آن قرار دارد. پرسش مهم این است که چگونه جدال میان تمایل و ارزش را به نفع رضایت و شگوفایی فرد و رهایی او از توبیخ ارزشی که فرد محکوم به قبول آن است، به پایان رساند؟ در فرهنگهای سنتی، سوژه ماهیت غیر انتقادی داشته و وابسته به تعصب و عواطف سنتی است. در صورت هراس از ارزشهای مسلط که توان انتقادی را از او می گیرد، امکان صدای مستقل در نقد هنجارها و ارزشها در حوزه ی عمومی، از طرف سوژه به گوش نمی رسد. در این صورت توقعی به پایان رسیدن جدال تمایل و ارزش دور از نظر است. ولی حتا در غیر انتقادی بودن سوژه، رفتار متناقض او، هراس از گناه و عقوبت را زیر سوال برده، و فراموشی را به عنوان یک تمهید انتخاب می کند.

 در کنار جدال میان تمایل و ارزش، هويت پريشي حاصل انتزاعیت سکس در جامعه ما نیز است. انتزاعیت  اگر از یک سو، سکس را به پدیده ی راز آمیز و خیلی مهم تبدیل می کند؛ ولی از سوی دیگر، در اثر آن، سکس به درک سطحی و خشونت بار سوبژکتیویته، به ویژه سوژه زنانه از بدن، انزال، اغوای بدن زنانه و رفتارهای حنسی تقلیل می یابد. پسانتر اشاره خواهد شد که انتزاعیت سکشوالیته نقش اصلی در نرینه سازی گفتمان سکس دارد و برای سوژه زنانه، تعریف هویت جنسی به دلیل از خود بیگانگی، دشوارترین عمل و در عین حال رادیکال ترین کار برای برخورد انتقادی با اخلاق عرفی در باب سکشوالیته است. به گونه ی مثال، پارسايي و عفت دو حوزه ي گسترده ي از معنا و ارزش است که بايد در برابر تمايلات جنسي از آن محافظت صورت گيرد. وحشت از تماس و آشکار شدن امور جنسي، چنان در سوژه زنانه قدرتمند هست که نوعي درماندگي، حس از دست دادن نجابت، گيجي، ريختن اشک به خاطر آلوده شدن توسط مرد و. . . . نخستين واکنش هاي زنانه در هنگام پرداختن به امور جنسي مي باشد. اما، آشکار است که پارسايي و عفت دو ارزش مردسالارانه ي است که به منظور اطمينان از مالکيت بر بدن و تخيل جنسي زنان، ابداع گرديده است. کارايي اين دو ارزش به اندازه ي است که زنان ماهيت آنها را فراموش کرده و به عنوان هنجار و کردار هایي براي پاسداري از معنويت پذيرفته اند. با شالوده شکنی(deconstruction ) اين ارزش ها روشن مي شود که مردان اگر چه با خشونت تمام تا مرز جنايت هاي ناموسي، از پارسايي و عفت زنان دفاع مي نمايند، ولي در گام نخست اين مردان هستند که با بر قراري روابط جنسي متنوع آن ارزش ها را زير سوال مي برند. اگر چه اين ارزش ها ريشه در آموزه هاي ديني دارند، ولي با قرار گرفتن در روابط مردسالار به صورت منابع نظارت و تنبيه برای مردان در آورده مي شوند. روشن است که آموزه های اخلاقی که بخش از ساختارهای حقوقی و قانونی نشده است، می توانند یک تصمیم فردی باشد. به هر ترتیب، آموزه های اخلاقی به ویژه در جامعه ما که تاکید بر حفاظت از پاکیزگی و اجتماع نیک دارد،  توقع آن این است که افراد، سامان اخلاقی را حتا اگر به عنوان یک انتخاب بیرون از میکانیزم های حقوقی و قانونی در برابر آنها قرار دارد، ولی در روان و عرف اجتماع بازتاب یافته، پاسداری نمایند. اما، چالش از این جا آغاز می شود که پاسداری از آموزه های اخلاقی از جمله نجابت جنسی، وقتی در چارچوب فردی زیر سوال می رود و هم میکانیزم های نظارت، کارامد و موثر نیستند، در این صورت افراد به سادگی در یک وضعیت دلبخواهی عمل کردن یا نکردن قرار می گیرند. مشکل در این جاست که روان اجتماعی به صورت انتقادی با آسیب ها و یا رفتار های خلاف هنجارهای اخلاقی، برخورد نکرده، و برای همین نمی تواند خلای یک سامان قانون مند اخلاقی را جبران کند؛ مانند: پاسداری از بدن زن در برابر تمایلات جنسی مردانه. عرف اخلاقی دارای آن میزان از اقتدار و مشروعیت در ضمیر سوبژکتیویته نیست که در برابر مرد سالاری مقاومت کرده و رویای "پارسایی جنسی" را که "بکارت" نشانه ی اقتدار آمیز آن است، تحقق بخشد. "بکارت" هم چون مانع دردناک و هراس آور است که برای جلوگیری از طرد و محرومیت اجتماعی نگهداری می شود، نه به دلیل اعتقاد به پارسایی جنسی و پاکی بدن از شر پلشتی "هوس" و غریزه ی جنسی.

 پیشتر وقتی از نجابت برای بدن و روان زن به عنوان ارزش مردسالارانه یاد شد، به همین ناکارامدی سامان اخلاقی اشاره گردید. مردسالاری در میان غریزه و سامان اخلاقی یک تضاد قدرت مند می نگرد. این تضاد، منجر به نجات سامان اخلاقی از تاثیر تمایلات شرورانه و غرایز شیطانی که محافظه کاری مذهبی از آنها یاد می کند، نمی گردد. مرد سالاری به سادگی معیار انتخاب میان تمایل و سامان اخلاقی محافظه کار را در داشتن قدرت و استفاده موثر از آن جستجو می نماید. در حوزه ی عمومی، چالش بزرگ برای مرد سالاری، رو به رو شدن با افکار عمومی است که توان مخالفت را با آن ندارد. ولی در نهایت به صورت تزویر آمیز، در دامن غریزه می غلتد؛ و اما رفتار تبعیض آمیز آن، از خط و نشان کشیدن به دیگران و به ویژه زنان ناشی می شود.

 تراژيدي نمايش و تخيل شادمانه ي جنسي

واژه ي تراژيدي را براي نمايش و تخيل شادمانه ي جنسي بخاطر اين به کار می برم که رهايي سکشواليته در ضمیر سوژه، هم چون حسرت بي پايان و عصيان خاموشانه ي است که فرد به گفته ي ميشل فوکو در درون دستگاه هاي طرد، ممنوعيت و تقسيم بندي(6)دچار آن مي شود. او تنها با پورنوگرافي، فرافگني جنسي، تخيل اندام هاي زنانه، تحقير زنانگي، استمنا و ازدواج به خاطر رهايي از فشار تخليه و انزال با اين دستگاه ها رو در رو می شود؛ اما، با تمام این، سر انجام آن به نقد گفتمان مسلط جنسي راه نبرده، بلکه فرد در برزخ پارسايي ونفس شيطاني که يک چشم انداز کاملا مذهبي ست، با احساس حقارت در خود به تحقير سکشواليته به دليلي احترام به معنويت اخلاق متعارف مي پردازد. (7) اراده براي سرکوب اميال جنسي، ناشي از خواست و تمايل آزادانه براي کنترول غريزه نيست، ترس به خاطر سرکوب و ممنوعيت توام با مجازات و انظباط است که فرد را به قبول اجتماعي و نه فردي نظام تنبيه و انظباط وا داشته و برهم زدن هنجار ها و انظباط را با آگاهي گناه آلود و وجدان ملامت کرده مي پذيرد. به صورت تناقض آميز اگر چه اخلاق متعارف بدون در نظر داشت زمينه هاي تاريخي، سکشواليته را در چارچوب هنجار و کردار تعريف مي نمايد و در حوزه عمومي به واسطه ي اقتدار نهادها آنها را بسط مي دهد، ولي اين هنجار و کردار پيشيني در حوزه ي خصوصي، بدون فشار و مجازات همچون ميل آزادانه ی سوبژکتيويته مورد قبول قرار نمی گیرد. به همين خاطر طرفداران گفتمان سکشواليته مسلط، از در اختيار داشتن حوزه ي عمومي شادمان اند، ولي حوزه ي خصوصي جاي که غريزه ی جنسي رها از هراس اشباح گناه و تنبيه به بازي مي پردازد، همچون سرزمين بيگانه براي مخاطبان حوزه ي عمومي دست نيافتني مي نمايد.

 سکشواليته در تمام نهاد ها رسوخ کرده و از مساله ي خصوصي به مساله ي روزمره ي عمومي تبديل شده؛ ولي ممنوعيت و سکوت به دليلي تظاهر رسمي هم چنان به سرکوب گفتمان انتقادي سکشواليته مي پردازد. البته اين روزمره گي عمومي، ناشي از به رسميت شناخته شدن اجتماعي مباحثه در باره ي سکشواليته همچون غريزه ي رها از هر نشانه و قضاوت نيست؛ سکشواليته به واسطه مکالمه هاي پنهان و اظهار تخيلات جنسي، روابط پنهان زنان و مردان، سوء استفاده جنسي از زنان وکودکان در مکان هاي پوشيده، تکثير پورنوگرافي به وسيله عکس و نمايش در مکان هاي پوشيده و. . . . . نشانه هاي عمومي شدن سکشواليته بر خلاف انتظار اخلاق متعارف است. همين نشانه ها گواه به رسميت شناخته شدن گفتمان سکشواليته است که به ناخود آگاه وضعیت انتقادی را نسبت به منظر و اخلاق جنسی مسلط می آفریند. امروز، اگر چه امکان آن در حد صفر است، تمایلات جنسی بايستي از مکانها و مکالمه هاي پوشيده به حوزه ي عمومي گفتار، نوشتار و نمایش انتقال يابد. اين آگاهي انتقادي به ناگزير بر اين نکته انگشت مي گذارد که سکس در درون دستگاه هاي رسمي اخلاق متعارف ابداع شده و بر خلاف ميل اين دستگاه ها، گفتمان سکس در حال بازتوليد و تکثير شدن است" هر جا که گفتماني باشد در کنار آن تعارضي نيز ميان کنترول کنندگان آن( يعني کساني که مشخص مي سازند چه ميتوان گفت و چه نمي توان گفت) و کساني که از حق بازنمايي خود در آن گفتمان منع شده اند، وجود دارد. هر جا که سرکوب باشد مقاومت نيز وجود دارد: يک رژيم هر قدر هم که ايجاد هراس کند، مردم راههاي براي مقاومت در مقابل آن پيدا مي کنند. . . . بدون مقاومت، جامعه چيزي براي سرکوب ندارد، و بدون سرکوب چيزي براي مقاومت کردن نداريم. بنابر اين رفتار هاي جنسي معين حاصل از نافرماني را پيش از آن که قرباني سرکوب بدانيم بايد نتيجه ي سرکوب قلمداد کنيم"(8)

 مدافعان گفتمان مسلط سکشواليته، در برابر رهايي اميال و تخيلات جنسي به خاطر حمايت از کرامت و رستگاري انساني مقاومت مي نمايند. اين مقاومت تنها ناشي از ارزش هاي يک دستگاه مذهبي يا اخلاقي نيست، بلکه عادت دير پا و سنت ديرين تمدن هاي کهن، آن را ايجاب مي نمايد. اما مشکل مدافعان گفتمان مسلط اين است که در برابر پرسش ها به خشونت و رجعت به اصول غير قابل نقد، توسل مي جویند. اين کار باعث پرهيز از گفتگوي انتقادي در حوزه ي عمومي و رواج تندروي به خاطر حفاظت از ارزش هاي اخلاقي مي شود. ولي به ناگزير اگر آزادي خردورزي به عنوان يک هنجار عمومي پذيرفته شود پرسش هاي زيادي در انتظار آنها خواهد بود. تجربه ي تلخ تاريخي نشان داده است که تنها پناهگاه شان موعظه در ميان جماعت اندک و تبليغ نفرت و تندروي به خاطر از دست ندادن آخرين پناگاه ها است.

 سوژه انتزاعي و ويراني تخيل جنسي

با تراژيدي نمايش و پايان تخيل شادمانه ي جنسي و ابداع سکشواليته، سوژه انتزاعي به لحاظ جنسيتي نيز تولد مي شود. سوژه انتزاعي، تراژيدي نمايش را به معناي پايان بازي آزادانه ی غريزه و تخيل جنسي مي داند که با حسرت، اندوه، سرگرداني و ملامت همراست. همچنان اين تراژيدي به ويراني تخيل جنسي کمک ميکند. زيرا اميال انتزاعي نمي تواند تخيل را که امر تجربي و روزمره است، بيافريند. ويراني تخيل جنسي در قدم نخست به بازگشت مداوم به کنش غريزي جنسي، يعني محدود شدن شعور جنسي بر" آمد و رفت مداوم قضيب در مهبل" و به گفته لوس ایریگاری مشروعيت دادن به " قضيب سالاري. . . . که نه اندام جنسي زنان، نه تخيل شان و نه زبان شان در آن جايي باز نخواهند يافت"، مي انجامد. (9) در تجربه متعارف نرينگي، هرگاه سوژه در باره جنسيت خود مي انديشد، نخستين مدلول اين دال"قضيب" است که يکي از بنياد هاي هويت مردانه را مي سازد. با نفي قضيب امکان هويت مردانه براي سوژه موجود نيست. . . تنها آنست که به صفات ديگر سوژه معنا مي بخشد. "قضيب" همچون نشانه ي هويت بخش، سکشواليته را بدون حضور تخيل، انتخاب و دفورماسيون تصور اندام هاي زنانه، در يک گفتمان سلطه جو رنگ و شمايل مي بخشد. . . به هر اندازه قضيب بلند تر نعوظ کند، مقاومت بيشترنشان دهد و سفت و برهنه همه مردان را به تحسين وا دارد، اقتدار نرينگي را براي فرمانبري زن بيشتر مي نمايد. در اين نمايش اصيل گلادياتوري، تمايلات روز افزون عاشقانه ي زن نسبت به مرد، احترام و قايل شدن پرستيژ از طرف او نسبت به مرد، تابع صفات مردانه ي قضيب است: تنها راه تصاحب زنانگي و آشکارشدن افتخار و پرستيژ مردانه. البته گفتمان قضيب سالار سکشواليته مسلط نمي تواند گفتمان منتقدانه ي را بر تابد که قضيب را در نظم سکشواليته به يکي از نشانه هاي ارضا و اميال جنسي تقليل دهد، نه عنصر بنيادين و بر تر در سکس. البته اين وحشت قابل درک است که با شالوده شکني گفتمان مسلط سکشواليته، به يکباره منزلت قضيب به اندازه ي فرود بيايد که در کنار ديگر نشانه ها و کردار هاي جنسي جاي بگيرد و پرستيژ و اقتدار مردانه ديگر ناشي از اقتدار آن نباشد. از سوي ديگر اين فرودستي قضيب مجال پديدار شدن اندام هاي جنسي و تخيل و خواست جنسي زنانه را فراهم مي سازد. با اين فرودستي به گفته فيلسوف-فمينست فرانسوي لوس ايريگاري اين ايده از رونق مي افتد که"ناحيه هاي شهوت زاي زن چيزي جز يک اندام جنسي-خروسه نيست که تاب قياس با اندام ارزشمند قضيبي را ندارد، يا چيزي جز حفره- لفافه ي که در همخوابگي، قضيب را در بر مي گيرد و مالش مي دهد: نوعي اندام غير جنسي يا اندام جنسي مردانه ي که به درون خزيده تا خود را نوازش دهد. (10)

 با اين شالوده شکني، ترس از اختگي و انکار مردانگي، سوژه را به وحشت و هراس مياندازد. اين هراس ناشي از دست دادن افتخار و بدن زن و نظارت بر اوست. اما سوژه چرا اين قدر به وحشت مي افتد وقتي امکان يافتن بديل براي قضيب را دارد؟

 نخستين گمانه، ويراني تخيل جنسي سوژه به دليل گفتمان قضيب سالار است. او که تمايلات و اندام هاي جنسي زنانه را انکار کرده، اکنون اين اندام ها و تمايلات را در مقابل، همچون سرزمين هرز و سترونی مي بيند که تمام گوشه ها و نقاط آن ناآشنا و بيگانه است. او سال ها به اين اندام ها به عنوان نشانه هاي گناه، امر وسوسه انگيز و انحرافي، و در اسطوره ي آفرينش به منزله ي عامل سقوط نگريسته است. به گفته ي کارن هورناي روانپزشک، سوژه با نقد خود شيفتگي که ريشه در قضيب سالاري دارد، بايد هراس خود را از اين اندام ها بکاهد. هورنای، با تبارشناسي اين وحشت، اساطيري را که در باره زنانگي پرداخته شده، بازتاب آن هراس مردانه ميداند. (11)

 اگر سوژه بخواهد بر اين وحشت فايق آيد، بايد به بازسازي تخيل جنسي اش بپردازد. اين بازسازي ممکن نيست مگر انتزاعيت سوژه با عرفي شدن گفتمان انتقادي سکشواليته واسازي شود. تخيل جنسي به کشف دوباره تمايلات و اندام هاي جنسي زنانه کمک مي کند. اگر سوژه به نظام نظارت، تنبيه و کنترول اميال جنسي تن بدهد اين انتزاعيت را به چه صورت مي تواند مورد نقد و باز بيني قرار دهد؟

 فرد به دليلي پذيرفتن مشروعيت هنجار ها و قواعد کيفري، به ناگزير به انحراف غريزه و اميال جنسي تن ميدهد. وتا زماني که تخيل جنسي باز سازي نشود نظام قضيب سالار هم چنان گفتمان مسلط جنسي را سرپا نگهميدارد.

 راه هاي مقاومت: سکشواليته در هجوم پورنوگرافي و تخيل اندام هاي زنانه

 نرينگي، مدتي زيادي به دليل عدم ارضاي اميال و کنش جنسي مفهوم انتزاعي است. در ساختار دانايي پيش مدرن، سکشواليته يک پيش فرض است. زيرا اين پيشفرض، در تعامل کور ميان پيشفرض هاي پيش مدرن و سوژه انتزاعي، بازتوليد مي شود. نرينگي عامل محوري سکشواليته، به عنوان يک تخيل انتزاعي در گفتمان مسلط جنسي تعريف مي گردد. تنها پورنوگرافي است که در سطح تخيل و تصوير آن را جنبه پراگماتيستي مي دهد . اگر کمي بيشتر به مفهوم انتزاعيت سکشواليته و نرينگي که عنصر مهم در تعريف هويت مردانه است، بپردازيم اين ايده مطرح مي گردد که سکشواليته و نرينگي به دليلي ممنوعيت و طرد، فرد ناگزير از پرهيز است: همان گونه که اشتياق پايان ناپذير براي پايان اين وضعيت دارد. سوژه ي انتزاعي اين اشتياق را نمي تواند در آگاهي انتقادي اش انعکاس دهد، با شرم و حقارت و در سرکوب و خودداريش بازتاب مي دهد. سکشواليته که به وسيله تخليه، رها شدن از تنش، احساس امنيت و گسترش لذت(12) هويت ميابد، در گفتمان رسمي با انکار اين ويژگي ها رو به رو مي شود. پس سوژه ي انتزاعي براساس کدام گفتمان بديل به تعريف دو باره ي آن بپردازد؟ تعريف مجدد سکشواليته تنها در چارچوب تجربه روزمره، عملي به نظر مي رسد؛ ولي سوژه براي درهم شکستن انتزاعيت نمي تواند مفهوم گناه و حقارت ناشي از توبيخ وجدانش را دست کم بگيرد. براي احساس امنيت، حوزه ي عمومي و خصوصي به رسميت شناخته شده، مکان هاي مناسب نيستند. بايستي در خفا و به دور از چشم ديگران به اميال و تخيلات سرکوب شده و ممنوع پرداخته شود. کاري که تا اندازه ي زيادي از بار فشار هاي جسمي و رواني فرد مي کاهد.

 تنها فرار از نظارت ديگران به عنوان يک گزينه، براي انکار اختگي و تمايلات لذت بخش سوژه مطرح نيست. يکي از راه هاي ديگر، انتشار پورنوگرافي و زبان پورنوگرافيک براي ارضاي تمايلات و تمسخر اختگي مبتني بر نظم ترس و وهشت از مجازات گناه هاي نابخشودني است. اين تمسخر اختگي به انتزاعيت سکشواليته اشاره دارد که در اثر پرهيز و خويشتن داري فرد، اميال جنسي به ناگزير در چارچوب تخيل و بازسازي نمايش رسانه يي اندام هاي زنانه بازتاب می یابد، و از فراموشی می گریزد. اين انتزاعيت بدون انتشار تصاوير رسانه يي پا بر جاست. برای همین، اگر تخيلات جنسي که براي رهايي از انتزاعيت به پورنوگرافي پناه مي آورد، به وسيله ممنوعيت، فشار ومجازات ويران شود، در نمايش بي انتهاي رسانه يي بازسازي مي گردد. همان گونه که در بالا اشاره شد با ویرانی تخیل جنسی، شعور جنسي محدود به کنش قضيبي شده و گونه هاي ديگر کردار و کلام جنسي به دست فراموشي سپرده مي شود. اگر چه ميلان کوندرا رمان نويس چکي اين تعبير را در باره رمان بکار مي برد، اما در باره کنترول اميال جنسي ؛" فعاليت مداوم "فراموشي" باعث مي شود تا هر يک از اعمال مان جنبه ي شبح گونه، غير واقعي و محو و مبهم داشته باشد. "(13) پورنوگرافي، البته با ابتذال و وحشت وصف ناپذير، به سوژه يادآوري مي نمايد که غريزه ي جنسي موجود است، غريزه ي که با ابداع، ديگر غريزه نيست. البته با تکرار و انتشار استعاره هاي پورنوگرافيک و در حالت طبيعي نمايش رسانه يي، رهايي تخيل به مدد تصوير، سکشواليته را هم از گناه آلودگي مي رهاند؛ و هم، پارسايي و رياضت بيمارگونه ي عرفي براي خوار داشتن تن را به تعبيير مارکس دود مي سازد و به هوا ميفرستد. با استفاده از اين تعبير مارکس و هم چنان گرفتن تصور گناه از اميال جنسي، ما به چرخش بنيادين در موقعيت سکشواليته، دست نمی يابيم. اين جا نوعي از کنايه و طنز در کار است که فرآيند هنجارمند شدن شيوه ها و گفتمان هاي کنترول و خود داري جنسي را به چالش مي گيرد.

  همان گونه که پيشتر اشاره شد، پورنوگرافي و ديگر انواع نمايش سکس و اندام هاي زنانه، به معناي امکان چرخش در موقعيت فرودست سکشواليته به لحاظ عمومي شدن نيست، بلکه متوسل شدن فرد به مقاومت با شيوه هاي گوناگون و امکان به چالش کشیدن نظام اخلاقي مسلط برای باز انديشي است. اين باز انديشي اين پرسش را مطرح مي کند وقتي هنجار هاي جنسي متعارف نمي تواند هم چون ميل آزادانه ي غريزه در حوزه ي خصوصي سوبژکتيويته زيست نمايد، پس اين هنجار ها براي چه کساني و در چه زماني ابداع گرديده است؟

البته اين پرسش تفاوت دو نسل را به صورت خشونت بار آشکار مي نمايد. محافظه کاري فرهنگ ناشي از شکل گرفتن هويت به مثابه ي دستگاه تنظيم کردار ها، هنجارها و باور هاي افراد در چارچوب ساختار ها و گفتمان هاي ارزشي است. اين محافظه کاري داراي ظرفيت بالاي از خشونت، عدم شکيبايي و عدم گفت وگو در حوزه ي عمومي مي باشد. به ناگزير پيش از آن که اين محافظه کاري، هنجار ها و ارزش هاي متعارف را به واسطه تعريف آزادي هاي فردي، طبقه بندي و اجرا نمايد، با آشکار کردن ريشه هاي متعالي هنجار ها و ارزش ها اراده ي انحصار و خشونت نهادي را قدرتمند مي سازد.

از سوي ديگر در اين جا به پورنوگرافي به منزله ي رهايي اميال جنسي از چنگال دستگاه هاي طرد و ممنوعيت، نگريسته مي شود، اما در اين جا نبايد دو نکته فراموش گردد که پورنوگرافي به فرد کمک نمي کند تا سکشواليته را از احساس گناه و حقارت رها نمايد، و به تخيل شادمانه ي جنسي مجال بدهد: زيرا نگاه اجتماعي اين گونه است، آن هم در شرايط که صغارت و توليت بر فرهنگ مسلط حاکم است. البته پيشتر از رها شدن تخيل جنسي از گناه به وسيله نمايش هم در فضاي پورنوگرافي و هم نمايش رسانه ي و نوشتاري و گفتاري سخن گفته شد. در اين جا نوعي از پارادوکس در فرآيند زدايش تصور گناه از اميال جنسي به وسيله نمايش ديده مي شود. از يک سو فرد با قبول پورنوگرافي، تخيل جنسي و نمايش اند ام هاي زنانه و فرافکني اميال سرکوفته جنسي در اندام ها و حرکات شهواني بازيگران سينما وتبليغات تجارتي، مفهوم گناه، پرهيز و پارسايي را نقض کرده است. از سوي ديگر حتا با پذيرش اين ها، توبيخ و تنبيه دروني، به خاطر زير سوال رفتن يک ارزش در وجدان فرد ناگزير به نظر مي رسد. پس اين پارادوکس کدام سطوح از ناسازي سوژه و ارزش را نشان مي دهد و مفهوم گناه چه شمايل و رنگي به خود مي گيرد؟ حد اقل اين ناسازي يا پارادوکس، وجدان و معرفت متزلزل فرد را نشان ميدهد. هم چنان نمي گذارد که گناه مفهوم مطلق متافزيکي اش را در هنجارها و ارزشهای متعارف منعکس سازد.

 با اين تصور که از پورنوگرافي و نمايش اندام زنانه و اندام هاي جنسي و شهواني ارائه کردم، اين تصور پيش ميايد که من به نقد آن دسته از فيمينست هاي مي پردازم که پورنوگرافي را به دليلي نگاه تحقير آميز مردان به اندام هاي جنسي زنانه در هنگام سکس مورد نقد قرار مي دهند. (14) اما، پورنوگرافي کارويژه ي بيشتر ازين را در بازتوليد گفتمان سکس و تعريف اندام هاي جنسي و سامان دادن نظم نشانه شناسيک جنسي مرد سالار انجام مي دهد. تخيل جنسي در هجوم پورنوگرافي اگر از يک سو مجال براي پراتيک اميال انتزاعي جنسي ميابد، ولي از سوي ديگر اين تخيل در حدود همان قلمروي شمايل پيدا مي کند که پورنوگرافي به ترسيم آن پرداخته است: ناديده انگاشتن جغرافياي متنوع لذت زن و تمرکز بر دخول. پورنوگرافي به ويژه در شرايط ويراني تخيل جنسي به گفته ي سيمون دوبووار، سطح خشن سکس را آشکار ساخته و آن را فاقد ماهيت و ظرافت هاي عاطفي و عشقبازي مي سازد. يعني نر از طريق انزال خود را از بند ترشحاتي که بر او سنگيني مي کند، مي رهاند. (15) بي گمان پورنوگرافي زنانگي را بر اساس مقوله ها، ارزشها و دسته بندي هاي نظام مردسالارتعيين و تعريف مي نمايد. اما در این جا اين نکته آشکار است که نمايش در تمام سطوح خود به صورت چند گانه عمل مي کند، البته بستگي به اين دارد که موقعيت گفتار، نوشتار و نمایش به چه صورت باشد.

 نمايش رسانه يي سکشواليته:حافظه اضافي براي تخيل جنسي

در درون اقتصاد رسانه يي، اندام هاي زنانه و نمايش جنسي زنانه، بر اساس نظام کالايي بازار تعريف مي شود. تمام آنها هم چون کالاي براي مشتريان-مخاطبان رسانه ها است که سود به عنوان اصل ارزشدهي به کالا، اولويت داده می شود؛ و در اين وضعيت، کدام چرخشي در موقعيت اندام هاي جنسي زنانه و نمايش آن به خاطر نقد گفتمان سرکوب و نظارت جنسي روي نمي دهد. همچنان اندام ها و نمايش جنسي، همچون وسوسه يي مخاطبان را در پاي ماهواره ها، تلويزيون ها، کيبل و انترنت، براي دست يافتن به لذت مي نشاند. "وسوسه" به لحاظ ماهيت تنها براي مخاطبان سرکوفته، فضاي مشروع تخيل جنسي را نمي سازد، بلکه با يادآوري غريزه و تمايل، تدوام فعاليت، انگيختگي و سر خوشي جنسي را براي تمام افراد فراهم مي سازد. "وسوسه" و "کالايي شدن"، رسانه ها را در پي اين مي اندازد که تمام نشانه هاي جنسي را تا بي نهايت انتشار دهند. ديالکتيک اين انتشار در آن است که حوزه ي عمومي-جايگاه ممنوع رسوخ سکشواليته- به ناگزير نشانه هاي جنسي را به عنوان يک کالاي بازرگاني مي پذيرد و به دليل فضا هاي مجازي جنسي، در حوزه ي خصوصي افراد نيز کشانده مي شود. زيرا خانواده که بنياد هاي اخلاق متعارف را محکم نگهيمدارد، به اين دل خوش است که نشانه هاي جنسي رسانه يي و فضا هاي مجازي آن، واقعيت ندارند. به همين خاطر فيلم و سريال هاي که نمود هاي برهنه ي از روابط، نمايش اندام هاي تحريک کننده اما پوشيده و دعوت به تجربه بدن ها و لذت ها دارند، بدون سانسور در حوزه ي خصوصي راه پيدا مي کنند. انتشار نشانه ها در حوزه ي خانواده به معناي متقاعد ساختن افراد به تغيير رويه هاي جنسي نيست، بلکه نخستين واکنش و نشانه ي تغيير رويه ها، کم کردن حساسيت و رسوخ تخيل جنسي و منابع تقويت آن در حوزه ي خصوصي و عمومي است.

 به غیر از انشتار نشانه ها ونمايش اندام ها در رسانه ها، هر گونه نمايش در وضعيت موجود به معناي نمايش زنانگي است. زيرا بيرون از رسانه ها زن حق نمايش اندام ها و جذابيت هاي جنسي اش را ندارد. نرينگي به دليل عدم جذابيت تبليغاتي و کالايي از اين نمايش بهره ی گسترده ندارد. زیرا، فراموش نکنیم در حوزه ي عمومي، سکشواليته مرد سالار چگونگي و هويت انتسابي نمايش ها را تعيين مي کند. حد و مرز نمایش اندام ها به وسیله نرینگی و در چارچوب ارزشهای محافظه کار و غیر پویا تعیین گردیده، و این حد و مرز ها فردیت و اراده ی زنانه را به رسمیت نمی شناسد. حالا اگر نرینگی تا اندازه ی با نمایش رسانه یی اندام ها و تمایلات جنسی زنانه و مردانه مماشات می کند، این مماشات ناشی از نگاه مردانه به نمايش رسانه يي می شود. این نمایش به دو گونه می تواند پا را از حد و مرز های موجود فراتر بگذارد. یکی، به دلیل تزویر دایمی نرینگی است که در بالا از آن به پارادوکس تمایل و ارزش یاد شد، و دوم، به باور نرینگی، این نمایش، یک نمایش واقعی از اندام ها و کردار جنسی نیست. اندام های زنانه، تنها در سطح تصویر باقی مانده، و حوزه ی عمومی از وجود این نشانه ها پاک است. سوژه مرد سالار بی میل نیست که رسانه ها بدون این که او را به کدام تناقض ارزشی مواجه کنند، به نمایش اندام ها و جذابیت های جنسی بپردازند. انگار، این نمایش ها برای ارضاي تمايلات مردانه به مصرف می رسد و بايد هم چنان دوام داشته باشد. اما اين به آن معنا نيست که فضاي مجازي رسانه ها در حوزه ي عمومي راه پيدا کرده و به عنوان يک اصل پذيرفته شود. زيرا هر نمايش که در آن تمايلات و تخيل جنسي زنانه به عنوان يک امر مستقل و خارج از نظارت مردانه مطرح شود، قابل حذف است. به خاطر آن که تمايلات و تخيل جنسي زنانه بخشي از مالکيت مردانه است و بايد به دليل خصوصي بودن مالکيت از حوزه عمومي حذف گردد. - بخش از حذف نشانه شناسيک زنانگي، حذف نمايش اندام هاي زنانه در قالب نظام پوشاک و آرايش است که نظام لباس و چگونگي آرايش زنانه، به مرد سالاري کمک مي نمايد تا نظم سلطه جويانه اش را حفط کرده و مردسالاری، مالکيت خصوصي بر نمايش جنسي زنانه را در کنترول خويش داشته باشد.

 رسانه ها اولين هجوم شان به نظام پوشاک و آرايش زنانه مردسالار است. آنها به خوبي مي دانند که در اين نظام، جذابيت جنسي که مردسالاري از آن به عنوان خصلت روسپيگري زنانه ياد مي کند، مد نظر گرفته نشده است. زیرا، با نظام آرایش و پوشاک مرد سالار اندام هاي زنانه و تمايلات جنسي نمي تواند به عنوان يک کالا يا يک وسوسه ي عمومي در بيايند. زيرا در اقتصاد رسانه يي، مصرف کننده گان، مردان و زنان بيشماري اند که به لحاظ ارزشي اگر چه در حوزه ي عمومي به خصوصي بودن اندام ها و تمايلات جنسي باور دارند، ولی باز هم به صورت متناقض، خواهان اين نمايش رسانه يي وسوسه انگیز اند. رسانه هاي که با دنياي آزاد سر وکار دارند، اين محدوديت را براي کالايي ساختن و نمايش زنانگي ندارند، در کشور هاي هم چون ما تازه اين مفاهيم در اقتصاد رسانه ها راه يافته است. به هر حال نظام سکشواليته مردسالار، دوخصلت نمايش را در رسانه ها انکار کرده نمي تواند: اول اندام هاي جنسي قابل نمايش، ديگر به حوزه ي خصوصي و براي افراد معدود، تقليل نمي يابد؛ و دوم نظام آرايش و پوشاک به سوي جذابيت زنانه و نمايش اندام هاي تحريک آميز براي مصرف مردان و زنان در حوزه ي عمومي و خصوصي پيش مي رود.

بدون شک تمام اين دلايل به معناي اين نيز است که اجتماع در برابر اين گونه نمايش از خود واکنش نشان مي دهد. اما مجموع واکنش ها به شدت پراگنده و بسي طنز آميز است. به صورت طبيعي وظيفه ي پاسداري از اخلاق عمومي و مجموع ميراث هاي ارزشي بر دوش دولت است. دولت به صورت خشونت بار براي مبارزه با پديده هاي که اخلاق عمومي را به انحراف ميکشاند، مبارزه مي نمايد. به همين خاطر محور تلاش هاي نهاد ها و گفتمان هاي رسمي تيوريزه کردن عموميت روش ها و خواست ها در قالب اقتدار و خشونت دولتي است.

در کنار اعمال خشونت بار دولت و واکنش تند نهاد هاي مذهبي، موج از پروپاگند و تبليغات در جامعه به راه مي افتد تا مردم قانع شوند ارزش ها و ميراث هاي فرهنگي آنها در خطر است و با همکاري شان، با پديده هاي انحرافي مبارزه صورت گيرد. تا اکنون اين مبارزه در زير نام "تهاجم فرهنگي" ادامه داشته و با وجود شکست پروژه مبارزه با تهاجم فرهنگي، هنوز محور تبليغات و پروپاگند، گفتمان کلاسيک جلوگيري از تغييرات فرهنگي با رويه افلاتوني است: هرتغيير منجر به فساد مي شود.

 اما با و جود مصرف نيروي عظيم، از ميان "پديده هاي انحرافي"، سکشواليته چون بيماري طاعون در حال گسترده شدن است و بيچاره اين دستگاه هاي تبليغات و پروپاگند که با حسرت و دريغ به پايان ماجراي شهر از دست رفته ی شان مي نگرند.

 نهاد دولت از يک سو براي مبارزه با پديده هاي جنسي به نيابت از اجتماع به نبرد بر مي خیزد، ولي ساز و کار هاي کنترول و مجازات نمي تواند انتشار رسانه يي سکشواليته را به دليل جهاني شدن ارتباطات، کنترول نمايد. سختگير ترين حکومت ها به لحاظ مبارزه ي فرهنگي مانند حکومت ايران، جريان قوي از "زير زميني شدن کالا هاي سکس" را تقويت نموده اند. اگر چه با خشونت تمام اين حکومت حوزه ي عمومي را از مظاهر سکشواليته در امان نگهداشته، اما تمام پديده هاي ممنوع به صورت گسترده و زير زميني در حال انتشار اند. پس دستاورد بيست و اندي سال مبازه ي فرهنگي چي مي باشد؟

 چالش اصلي که دولت نمي تواند به نمايندگي از محافظه کاري مسلط به آن پاسخ بگويد، جذابيت فوق العاده ي رسانه ها و وسوسه ي فراگير سکس در قالب تبليغات و نظام پوشاک و آرايش رسانه يي است. خانواده به عنوان حوزه ي کنترول و نظارت، ورودکالا هاي رسانه يي را با سانسور و سختگيري اندک به دليل صميمت و عاطفي شدن روابط، آسان مي سازد. ماهواره ها، شبکه ها تلويزيوني، انترنت، فيلم ها با زبان اصلي و با زير نويس، تغيير در پوشاک و آرايش به منظور جذابيت جنسي و. . . . در درون اقتصاد خانواده به مصرف مي رسد. تبليغات و تلاش هاي نهاد دولت و دستگاه هاي فرهنگي آن در محافظت از خانواده، در اين نقطه به شکست مواجه مي شود، بدون اين که تجديد نظري در رويه هاي کيفري و تبليغاتي نهاد ها صورت بگيرد. به راستي اين پرسش بسيار مهم است چرا دولت به مثابه ي نهاد پاسدار اخلاق عمومي نمي تواند شهروندانش را قانع نمايد که رويکرد آنها به رسانه ها چقدر ضربه ي بزرگ به اخلاق عمومي مي زند؟ البته ايديولوگ هاي مذهبي حکومت، وقتي با اين پرسش رو به رو مي شوند، صحبت از ضعف عمومي اخلاق و گسترش حوزه هاي انحراف و سستي مذهب مي کنند، ولي به دليل گسترده بودن تمايلات اجتماعي، اين داوري ها بسيار کلي و فاقد تاثيرگذاري به نظر مي رسد. البته پرسش بزرگتر که در گستره ي فلسفه ي سياسي مطرح مي شود اين است که در اين گونه رويکرد ها، آيا دولت آن نهاد مناسب و مشروع است که بتواند ميل شهروندان را در چارچوب قواعد و ساختار ها تابع يک نظم دلخواه و متعالي ارزشي نمايد؟ دولت با کدام ميکانيزم با خواست و اراده ي شهروندان خود به مکالمه و مبادله نظر مي پردازد تا شهروندان چرخش ها و تغييرات را در حوزه ي علايق شان بازگو نمايند؟ رويه هاي عام ابراز علايق عمومي که بيشتر در گفتمان دموکراسي مطرح است، به دليل توتاليتاريسم دولت و اجتماع در کشور ما به آساني قابل اجرا به نظر نمي رسد. فرآيند از خود بيگانگي دولت که حاصل فاصله ميان اراده ي دولت پدرسالار و علايق عمومي شهروندان مي باشد، منجر به تقليل علايق آنها به فرامين حکومتي و قواعد عرفي مي گردد؛ بدون اين که اين علايق از خود بيگانه شده، خاستگاهي در ميل آزادانه ي شهروندان داشته باشد. اين نظر پرسش بعدي را نيز مطرح مي نمايد که اگر تضاد در بستر علايق عمومي تا اين حدي از آگاهي برسد، ارتجاعيت و تماميت خواهي دولت به ناگزير در يک انقلاب خونين يا در انقلاب هاي مخملي سرنگون مي گردد. اما، مجموعه ي از خواست ها در درون اراده و خواست سياسي مطرح نمي شود تا در حوزه ي علايق عمومي رويکرد ها و گفتمان هاي بديل و انتقادي شکل بگیرد.

ادبيات: حوزه ي بينظير در ستايش از سکشواليته

با خوانش متون کلاسيک و جديد ادبي، زبان شبکه ي از دلالت هاي جنسي را براي فرآيند استعاره سازي اميال و اندام ها سامان مي دهد. اين فرآيند استعاره سازي اندام ها و اميال، در مرز ميان خواست غريزي و هرمنوتيسم عرفاني در نوسان است. زبان اگر چه استوار بر دلالت هاي پايان ناپذير است و اين نوسان يک امر بنيادين زبان به حساب ميايد، اما مبناي هرمنوتيکي ادبيات کلاسيک فارسي تعيين معنا ها، گشودن رمزها و کود(code) های زباني، ساده سازي ابيات به منظور رسيدن به معناي حقيقي- آن چنان که در خوانش "بيدل" از اين رويکرد استفاده مي شود، و در نهايت تقليل زبان به مثابه ي شبکه ي از دلالت ها به امر نمادين و استعاري است. زبان ميان ميل و معنا، ميان امر نمادين و نشانه هاي غير قابل تقليل در درون ادبيات کلاسيک در گردش است. خواست سياسي و اجتماعي، زبان را به شبکه ي نشانه هاي انتزاعي فرا مي خواند، تا نشانه ها در گير بازي آزاد دلالت و ميل نيفتد و چرخش معنا با واژه گان قابل فهم عمومي آماده ي نظارت و کنترول باشد. چنان که رويکرد در فرآيند خوانش، پرهيز از " کج فهمي" و آشکار کردن معناي اصلي متن، به عنوان پرنسيب هاي فهم ادبيات کلاسيک به حساب ميايند. اما زبان با استفاده از اين غفلت مدوام خوانش ادبيات کلاسيک، گريز گاه هاي متعددي براي بازي آزاد ميل و دلالت ساخته است. ميل چون هوس و عطش پايان ناپذير، دلالت را به دنبال خود، به گوشه هاي نا آشناي زبان مي کشاند. ولي ادبيت کلاسيک شعر فارسي به گونه يي در درون زبان ابداع شده است که مانع بازيگوشي ميل و نشانه مي شود. زيرا اين ادبيت گريز گاهي در برابر دستگاه هاي سانسور و نظارت در اختيار ندارد تا ميل نه چون بزهکار با نقاب از برابر اين دستگاه ها بگذرد. اما به راستي اين يک پرسش است که چرا ميان نشانه هاي زباني که در قالب مجاز ها، تشبيه ها، استعاره ها طبقه بندي مي شود، و معنا هاي که شاعران براي سخن و تخيل ادبي خود قايل اند، اختلاف معنا وجود دارد؟

 شاعران کلاسيک در بستر نشانه هاي سکشواليته، تخيل براي ستايش و فهم معشوق انتزاعي را مي آفرينند. از اين ميل که در درون نشانه ها و تخیيل اروتيکي عاشقانه جاي دارد، به عنوان خواست حقيقي معنوي ياد مي نمايند. ظرفيت اين زبان به آن اندازه  است که بر خلاف ظاهر فريبنده و انحرافي، ميل عرفاني و حقيقتي معنوي را تبديل به امر جذاب و سحر آميز کرده مي تواند. جذابيت سکس هم در زبان و هم در نمايش رسانه يي به ناگزير و بر خلاف انتظار اخلاق متعارف، مبناي تخيل و پرستيژ زبان براي جذابيت هاي مکالمه يي و نمايشي را مي سازد. ادبيات فارسي اوج تخيل عاشقانه در درون نظام نشانه شناسيک سکشواليته است، که از پذيرش نوع نظام زباني خويش، ابا مي روزد. البته اين حرف ها به معناي اين نيست که شاعران نوعي از مصلحت ادبي را به خاطر توجيه نظام زباني و تخيل جنسي روي کار آوردند تا افکار عمومي و سلطنت بر عليه آنها به عنوان افراد مفسد، نشورد. در قصد اين شاعران استعلاي زبان به عنوان يک تمهيد به روشني ديده مي شود. زيرا اين استعلا(Transedence) اگر در زبان اتفاق نيفتد، سکشواليته هم چون ميل مشروع، ادبيات کلاسيک فارسي را تسخير مي کرد. تجربه هاي عرفاني و ديني اين نوع از نظام زباني غير استعلايي را بر تابيده نمي توانند و از آن به عنوان" اقتدار نفس انحرافي" ياد مي کنند. استعلاي زبان به واسطه تقليل ناپذير ساختن زبان به ميل و دلالت جنسی و هم چنان به واسطه ي به رسميت شناختن تفسير رسمي و اصطلاحي از زبان و مجموعه نشانه هاي زباني، امکان پذير گشت. براي همين در خوانش شعر کلاسيک فارسي بايد رويکرد و استراتژي خوانش بر مبناي پرنسيبِِ" فهم معناي بنيادين متن" بر اساس ترمنالوژي يا اصطلاحات پذيرفته شده در فرآيند نقل و روايت تاريخي، استوار باشد.

تخيل جنسي اگر چه به دليلي نظام سازمان يافته معنايي ادبيات کلاسيک، از دلالت غريزي تهي گشت، ولي زبان اين تخيیل را در خود هم چون امانت نگهداشته تا با از کار افتادن آن نظام کنترول معنايي، خصلت بياني و دلالتي اش را آشکار نمايد. البته آشکار است که ادبيات کلاسيک فارسي در جايگاه فعلي، به واسطه هرمنوتيزم عرفاني، نشانه ها و تخيل جنسي اش را سرکوب مي کند، ولي زبان با هستي مستقل در درون اين نظام هرمنوتيکي، نمايش ستايش برانگيز ميل، لذت و نمايش اندام هاي جنسي زنانه و مردانه است. فقط لازم است تا اين نشانه هاي از کارافتاده شده به واسطه استراتژي جديد تفسير فعال گردد.

ادبيات کلاسيک با جا به جايي نظام استعاره ها، مجاز ها و تشبيه ها به سوي ادبيت متنوع راه يافت. به همين صورت تخيیل و نشانه هاي جنسي نيز در اين جا به جايي دچار دگرگوني گشت. شايد مهمترين دگرگوني هويت يافتن تخيل جنسي زنانه و مردانه در زبان و سکوت در برابر اميال و تخيل جنسي در زبان باشد.

عدم تمايز:ادبيت عرفاني و تخيیل جنسي فاقد جنسيت

در ادبيات کلاسيک بيان تخيیل جنسي وعاشقانه ي مردانه و زنانه به صورت يکسان است. به همين خاطر ميان همجنسگرايي و نا همجنس خواهي به لحاظ ماهيت معناي زباني نشانه ها، در تخيیل شاعران تفاوت آشکاري ديده نمي شود. در اين جا تنها اشاره به اين نظر نيست که حتا شاعران زن براي بيان احساسات عاشقانه و جنسي از بيان مردانه استفاده کرده اند، بلکه ماهيت زبان ادبيات کلاسيک براي تخيیل و نمايش اندام هاي جنسي زنانه آفريده شده است، فقط زبان با قرار گرفتن در بستر هاي متفاوت سياسي به گونه ي يکسان در انواع تخیيل جنسي آشکار گشته است. هم "غلامان و سپاهيان ترک" و هم "کنيزکان بيشمار زيبا روي " در قالب استعاره ها و تشبيه هاي جنسي و عاشقانه ي همسان نمايش يافته اند. اما، درکلیت فضای زبانی اشاره به زنانگی استعاره ها، تشبیه ها و دیگر نشانه های زبانی دارد. ولی، با آن هم اين عدم تمايز ناشي از ابزاري شدن تخيیل جنسي، دست کم گرفتن سکشواليته به عنوان يک اصل در تخیيل اندام هاي زنانه و مردانه، نمادين و استعاري شدن زبان در هرمنوتيسم عرفاني است.

 از آن جاي که سکشواليته نه هم چون مفهوم مستقل، که چون استعاره ي فاقد جنسيت و تخيیل زباني جنسيتي ابداع گرديده، زبان به ناگزير در نمايش اندام ها به صورت يکسان عمل کرده است. اصولا بايستي تمايز جنسيتي در تخيیل جنسي را يک پديده ي مدرن به حساب آورد که ناشي از طبقه بندي اميال و کردار جنسي به دو دسته ي همجنس خواهي و نا همجنس خواهي مي شود. زبان، علايق و معرفت عمومي را به صورت گزاره ها بيان ميکند. از سوي ديگر وقتي قدرت بيان و تخيل شاعرانه معطوف به "موقف ادبي شاعر" و پیشرفت او در دربار بوده است، پس چگونگي جنسيتي تخيل جنسي در موقعيت مغشوش و فراموش شده قرار مي گيرد. از آن جاي که تمام تخيل جنسي و عاشقانه ي ادبي به عنوان مجاز هاي استعلايي و مدخلِ بر " عشق حقيقي" قلمداد مي شود، پس تمايز جنسيتي تخيل جنسي، به عنوان "دسته بندي ناگزير" براي شاعران به حساب نمي آمده است. مجموعه ي توصيف هاي جنسي و عاشقانه براي مردان و زنان به صورت يکسان قابل فهم بوده يا حد اقل شواهد اين واقعيت را نشان مي دهد. با جابه جايي ادبي به واسطه تقليد از ادبيات غربي، اين تمايز هم چون آگاهي سياسي براي شاعران، به ويژه براي شاعران زن مطرح گرديد. عدم تمايز زباني پيش از آن که محصول عدم کارايي زبان تلقي شود، نوعي از تمهيد مردسالارانه به حساب آمد که به دليلي احساس مالکيت خصوصي نسبت به نمايش وتخيل اندام هاي زنانه، روي داده است. البته، با اين استدلال نمي توان از خرد مرد سالاري چشم پوشي کرد که تخيل و نشانه هاي جنسي زنانه را حذف کرده است. اما، حتا اگر اين ميل به سود ادبيت زنانه کنار زده شود، زبان قادر به انجام اين کار نيست، زيرا تجربه ي طولاني، تضاد ميان ادبيت زنانه و زبان آفريده است، يا حد اقل زبان چنان گيچ و در مانده است که اين ادبيت را از خود مي رماند. با نقد عدم تمايز زباني جنسي، به صورت جهشي نمي توان يک زبان مصنوعي را ساخت. روان زبان هم چنان مقاومت خواهد کرد؛ زيرا روان زبان يک وهم نيست، به شدت ادبيت را در زير کنترول اش دارد. از سوي ديگر نقد عدم تمايز به عنوان يک امر راديکال در گفتمان ادبي مطرح است که با سرکوب سياسي مواجهه مي باشد.

 کلاسيسم تخيل جنسي ادبي، ناشي از سامانه هاي کنترول نمايش سکشواليته در تمام عرصه ها و نهاد هاي حوزه ي عمومي است. به همين خاطر ادبيات معاصر با سکوت از کنار تخيل جنسي در حوزه ي اميال عاشقانه ميگذرد. با خوانش ادبيات معاصر، بر اساس یک طبقه بندی مصنوعی، فاصله ميان ميل جنسي و ميل عاشقانه، ميان تخيل جنسي و تخيل عاشقانه ديده مي شود. زيرا زبان نمي تواند پاکيزگي ناشي از استعلاي سامانه هاي نظارت و تنبيه را به خطر اندازد. زبان با گزينش نشانه ها و شيوه ي بيان، فاصله را هم چنان حفظ مي کند. ادبيات کلاسيک به دليلي استعاري ساختن اندام ها و تخيل جنسي، ميتوانست فاصله را ميان تخيل جنسي و تخيل عاشقانه- عارفانه را ایجاد کند، اما ادبيات معاصر به خاطر تهي شدن از ادبيت عرفاني، شکنجه ي يک نوستالوژي را بر دوش دارد. اين نوستالوژي به ناگزير تا زماني مي ماند که ادبيت کلاسيک بخش از ويراني تخيل جنسي و زبان تنها انعکاس اين ويراني باشد.

با اين تحليلي که از عدم تمايز زباني و تفاوت ميان ميل جنسي و ميل عاشقانه صورت گرفت، اين نکته روشن است که با تمام اين حرف ها، ادبيات به دليل شکوه و قدرت زبان حوزه ي ستايش برانگيز نمايش سکشواليته است. چون ادبيات مدخلِ بر حقيقت هاي معنوي است، حتا ادبيات معاصر که اين چنين شان براي خود قايل نيست، به سادگي در روند باسازي تخيل انتقادي کمک مي نمايد. در تحليل ادبيات معاصر، اروتسيم ديگر در طبقه بندي استعاره ها و مجاز هاي استعلايي جاي نگرفته و هويت مستقل و جسارت آميز را به خود منتسب مي داند. در اين جا به فوکو به ناگزير نزديک مي شويم که سياست راديکال زبان، همين بيان سکشواليته به رغم مسکوت گذاشتن آن در حوزه ي عمومي است. سياست راديکال زبان که سوژه را از سطح تخيل به سطح بيان فرود مياورد، در برابر استراتژي پيچيده سياسي سرکوب در مورد جنسيت قرار مي گيرد و به گفته ي فوکو مقرارت اين استراتژي به آن اندازه ناقص است که اثر هاي منفي ممنوعيت با اثر هاي مثبت تحريک متعادل مي شود. (16)

 با پاسخ به يک پرسش، گسست راديکال ميان ادبيت کلاسيک و جديد اتفاق مي افتد. اگر زبان و تخيل عاشقانه از سکشواليته حرف مي زند و با مخاطب ارتباط بر قرار مي کند، پس چرا اين زبان به صورت دگرگونه تعبيير و تفسير شود؟مگر نه اين است که نشانه ها به لحاظ ماهيت و صورت آشکار و مشخص است؟

 اما نکته ي قوت آن تعادل ناساز که فوکو از آن حرف مي زند، در اين است که نمايش اندام ها و تخيل جنسي در ادبيات کلاسيک به دليلي استعاري شدن استعلايي اندام ها و تخيل جنسي امکان پذير گشته است، ولي ادبيات معاصر، به دلیل نداشتن منابع و مشروعیت استعلایی که ناشی از تجربه های معنوی صوفیانه- عارفانه می شود، از کنار اين مساله با برگزاري" سکوت" ميگذرد. "سکوت" ادبيات معاصر از همين اکنون غير قابل توجيه است؛ زيرا مشروعيت استعلايي ادبيات کلاسيک ديگر در ادبيات معاصر وجود ندارد. اين ادبيات از مساله ي راديکالي که برابرش قرار دارد با خبر است. اگر سکشواليته در گذشته به تعبيير بودريار يک وانموده ي بيش نبوده يا يک استعاره ي جذاب معنوي، پس ادبيات معاصر منابع مشروعيت اين استعاره ي متعالي را از کجا مي آورد؟ و اگر این منابع را در اختیار ندارد، پس چطور از اندام های زنانه و اغوای جنسی حرف میزند؟ البته این نظر نیز مطرح است که اگر امروز ادبيات معاصر به سادگي از اميال اروتيکي و اندام هاي زنانه سخن ميزند، از "شگرد ارجاع به نوستالوژي و ادبيت کلاسيک" استفاده ميکند؛ يا به لحاظ رواني، ادبيات معاصر يک افزوده ي بيش بر ادبيات کلاسيک به حساب نمي آيد، و اگر نه به ساده گي، تخيل و اندام هاي جنسي در معرض سانسور و طرد قرار مي گرفت. ولي با آن هم همان گونه که در بالا اشاره کردم ادبيات جديد ظرفيت گسست را به دلیل نداشتن منابع مشروعی ادبیت کلاسیک در باب استعاره سازی استعلایی امیال و اندام های زنانه، دارد.

زنانگي در هجوم پورنوگرافي و پارانوياي جنسي

تا اين جا به تبار شناسي سوژه در درون دستگاه هاي ممنوعيت، نظارت و تنبيه پرداخته شد؛ هم چنان به فرآيند تخريب و بازسازي تخيل جنسي و امکان گسترده ي مقاومت و نمايش سکشواليته در حوزه ي عمومي و خصوصي. چيزي که زياد به آن پرداخته نشد، موقعيت فرودست زنان در نظام سکس مردسالار و وضعيت تخيل جنسي زنانه در اين موقعيت است. با تحليل و تبارشناسي سوبژکتيويته ي زن به لحاظ جنسيتي در اين وضعيت فرودست، روشن مي شود که زنانگي سکس را نه چون ميل آزادانه ي دست يابي به لذت مي شناسد ونه اصولا اميال جنسي به دليل سرکوب مضاعف- فشار اخلاق و زور مردسالاري- چيزي بيشتر از يک" اضطراب" است. استحاله ي اميال به امر والا که نشانه ي پيروزي قدرتمند اخلاق متعارف است، سوبژکتيويته ي زن را متقاعد مي سازد که سکس را در بستر عاطفه، از عيش، وسوسه و کامگاري به صميميت عاشقانه تبديل نمايد. براي همين بايد تفاوتي ميان خواست زنانه و مردانه از سکس موجود باشد. اگر در چشم انداز سوبژکتيويته ي مرد، سکس يک خواست غريزي در بساط عيش و کامگاري رمانتيک هست، زن، اين سکس را گونه ي ديگري از شرارت مردانه به حساب مي آورد که به دليلي جسارت و گستاخي نهفته در آن بخش از شکوه و اقتدار مرد نيز به حساب مي آید. البته اين احساس باعث نمي شود که سکس حس خنثاي زنانه باشد، بلکه کردار زنانه، احساس غريزي را در موقعيت پائين تر از احساس عاشقانه و حتا صميميت عاطفي قرار مي دهد. از سوي ديگر اين کردار باعث مي شود که سکشواليته بستر عيش و عشرت مردانه به حساب آمده و زن به دليل فرودست شمردن اين ساحت، با خرام و عشوه دامن کشان از کنار آن بگذرد. پس در اين وضعيت اين گفتمان سوبژکتيو مردانه است که موقعيت سوبژکتيويته ي زن را درساحت عيش و سکس و لذت تعيين مي کند. به راستي مردانگي اين اندام هاي وسوسه انگيز جنسي و بدن پر آشوب زنانه را به چه صورتي درک مي کند، چه جايگاهي براي آن قايل است و چه تصويري از آن مي سازد؟

 يک پرسش کلاسيک : در اين سکس چه چيزي از آن اوست؟

 زن در گفتمان مرد سالار سکس، محل دخول، نمايش شکو همند نرينگي و نقش تعريف شده ي جنسي است، که ميل سلطه و تجاوز به صورت ساختاري و ارزشي در هويت مردانه پرورش می يابد. در اين جا مراد از تجاوز و سلطه اين است که تمايلات و تخيل جنسي زنانه مورد انکار، تمسخر و حذف قرار مي گيرد، زيرا "جغرافياي تخيلي جنسي" زن، تصور فرافکنده شده ي خشونت بار مرد است، که عيش و هيجان جنسي او را معنا مي کند. هيجان اگر از يک سو از اشتياق ناکام و محروميت بيمار گونه ي مرد سرچشمه مي گيرد، از سوي ديگر زوال عيش رمانتيک، ميزان زيادي از انرژي را رها مي سازد، تا مرد به تصور نوعي خود از سکس وفادار بماند. اين تصور نوعي، جذابيت اندام هاي جنسي زن را بر ميزان هيجان وصف ناپذير "تحريک" و "پايان خوش و فراموش نا شدني انزال" مي سنجد. پس در اين صورت آيا اندام هاي جنسي زنانه داراي آن احترام و شکوه شاعرانه است، که بدن زن تخيل عاشقانه ي مرد را بيدار کند و از ابتذال آن جلوگيري نمايد؟پرسشي دشوار است، اما تا اندازه ي زيادي ميتوان به توصيف و تشريح آن پرداخت. باور من اين است که اندام هاي جنسي زنانه در شرايط ويراني تخيل جنسي که تنها تمرکز بر دخول در سکس مورد توجه قرار دارد، نمي تواند تخيل عاشقانه ي مرد را برانگيزد، تا او به اين اندام ها احترام بگذارد. تنها در ادبيات است که تخيل عاشقانه، شکوه اندام هاي جنسي زن را آشکار ساخته و بدن، پيش از آن که يک امر معمولي و مايه ي اضطراب باشد، نقطه ي پایان استيلاي محروميت وحسرت است.

 بيرون از گفتمان ادبي، هميشه سکس هم چون اضطراب و احتمال خشونت و تجاوز به اندام هاي زنانه مطرح است. به گفته ي بروانميلر در کتاب "برخلاف ميل ما: مرد، زن و تجاوز" خشونت جنسي در کنار تعيين جنسيت آن گونه که مک کينون ياد مي کند، نوعي از"احتمال خشونت و تجاوز " را در روان زنانه به صورت بيمناکيي دوامدار، جا مي اندازد. (17)در نتيجه، سکس نظام کنترول و نظارت زنان را به وجود آورده، آن چنان که تمام ديکتاتورها در اين کار موفق اند. اگر عنصر بنيادين اين دیکتاتوری، به گفته ي کارن هورناي "خود شيفتگي قضيبي" باشد، پس سياست جنسي مردانه به ناگزير اندام هاي زنانه را بر محور همين خود شيفتگي مورد ارزیابی و نظارت قرار می دهد. این خود شیفتگی به صورت عمده کردار مردانه را تنظیم کرده، و همان گونه که در بالا اشاره کردم، "قضیب" مبنای هویت سوژه ی مذکر را نیز می سازد.

 آن گونه که پيشتر اشاره شد انزال ميزان جذابيت اندام هاي زنانه را مي افزايد، پس اگر فرهنگ سکشواليته بر اين مبنا استوار باشد، زنان، جذابيت سکس و اندام هاي خود را بر معياري کدام ارزش ها و طبقه بندي ها بسنجند؟ در وضعيت فرودست کنوني، اين گفتمان ميل و سبک سکس و تخيل جنسي مردانه است که حتا نظام پوشاک و آرايش و جذابيت اندام هاي زنانه را تعيين می کند. زیرا، مدها و به ویژه تبلیغاتی که به دنبال اغوا اند، سوژه ی زن را متقاعد می سازد که نظام پوشاک وآرایش عرضه شده، بر هیجان و تحریک سوژه ی مرد افزوده، و او با ایجاد وسوسه و اغوا، سوژه ی مرد را در دام افسون خود انداخته می تواند. اگر چه، این تصور بسیار بدبینانه و یک جانبه است، ولی باور من این نیز می باشد که در دیالکتیک نظام پوشاک و آرایش سرمایه داری عناصر رادیکال به نفع رهایی بدن زن از چنگال "میتافزیک بدن و سکس" که اخلاق عرفی آن را تیوریزه کرده است، نیز وجود دارد. زیرا، سرمایه داری میزان لذت و هیجان را به عنوان سرخوشی روزمره و رمانتیک افزایش داده است. نظام پوشاک و آرایش سرمایه داری است که امکان لذت ها و هیجان های متفاوت را در ساحت بدن میسر می سازد: اگر چه با اغوای تمام تلاش می کند "وسوسه ی مصرف" را چون لذت سرگرم کننده و پرستیژ ساز معرفی نماید. به ویژه اگر به سلطه و هژمونی "مارکها" توجه کنیم که چگونه بر خلاف میل مارکس، نشانه های جدید طبقاتی را ساخته اند.

 از سوي ديگر سوژه ی زن به سکس هم چون امر عاطفي مي نگرد که لذت بردن مرد از آن، احترام و عاطفه و عشق نسبت به او را بيشتر مي نمايد. اغواگری، فاکتور عمده برای دوام این عاطفه است. اين ديد ابزاري به سکس، مانع باز انديشي انتقادي زنانه در باب نظام نشانه شناسيک و کرداري سکشواليته شده است. نگاه ابزاري به سکس، اين تصور را خلق مي کند که تن دادن به سکس بيشتر ناشي از به دست آوردن خشنودي مرد يا خلق يک وسوسه ي فريبکار است تا مرد در اين دام جادو بماند. با ديرينه شناسي گفتمان سکشواليته، زن در باب سکس بيشتر به نوعي سازش با مرد دست ميزند، تا جذابيت اندام هاي او نوعي از دلبستگي عاطفي مرد را به دست آورد؛ چيزي که احساس امنيت و مهم بودن بي نظير را به زن اعطا کرده مي تواند. البته این را فراموش نمی کنم که دید ابزاری زن ریشه در این تصور نیز دارد که اگر زن، از خواست و تمایل جنسی و لذت بدنی با مرد حرف بزند، خطر این وجود دارد که او متهم به فساد شود. یعنی، اظهار این تمایلات نشان می دهد که او سابقه ی "تحریک، هیجان و انزال" جنسی را داشته است.

 تصور من اين است که اصولا سکس که بیشتر از دید زنانه هم چون اغوای اسیر کننده و جادو کننده است، نوعي از ارزش دهي به بدن زن به حساب مي ايد، که در بدل آن، زنان امنيت عاطفي و بخش از مالکيت مردان را به دست آورده می توانند. در اين صورت براستي، چه چيزي بيشتر از اميال جنسي براي زن بيگانه تر است؟ اين سکشواليته ي مرد سالار است که ميزان دفعات انزال، شيوه لذت بري، انتخاب مکان وزمان، تعدادهمسران و ديگر شريکان جنسي بيرون از رابطه ازدواج و. . . . را تعيين مي کند. براي همين قابل فهم به نظر مي رسد که از خود بيگانگي اميال جنسي با زنانگي، ناشي از عدم کنترول و عدم مالکيت بر رابطه ي جنسي است، که زن را به سوي احساس عاطفي و عاشقانه نسبت به سکس که تجربه بدنی نیز است، مي کشاند و از شهواني شدن اندام هايش به عنوان اضطراب ضد لذت ياد مي کند. البته اين وضعيت مي تواند، مرد را در يک وضعيت انتقادي قرار بدهد. اگر زن بتواند احساس بیگانگی با سکس را به مرد منتقل سازد، و هم چنان احساس عاطفي و عاشقانه ي زن نسبت به سکس، خشونت و خود شيفته گي جنسي را متعادل ساخته و به جاي اين خود شيفتگي، توجه، به تخيل و اندام هاي جنسي زنانه کشيده مي شود. زیرا، زن، نسبت به بدن خویش احترام توام با عشق را از مرد می طلبد. این خواست باید بصورت قدرتمند مطرح شود.البته تضاد که در اين ميان موجود است، بيشتر در فرآيند ناقص متعادل سازي که در بالا به آن اشاره شد، وجود دارد. سياست جنسي که استوار برکنترول، نظارت، تنبيه ارزشي و ساختاري مي باشد، سوبژکتيويته ي مرد را در موقعيت ممتاز جنسي قرار ميدهد. سوبژکتيويته ي زن که ازاضطراب و شهواني سازي اندام هاي اش در برابر مرد، به سادگی می گذرد، تا فرصت برای پیریزی هسته هاي صميمت فراهم شود، بايستي در نهايت تخيل جنسي مردانه را به سوي"دلبستگي عاشقانه" بکشاند. زیرا، مادی گرایی و رویکرد مبتذل مردانه نسبت به سکس، اندام های زنانه را در هجوم "خود شیفتگی قضیبی" قرار می دهد. اما او به لحاظ سياست جنسي توانايي مقاومت، در برابر "هجوم قضيبي" به اندام هايش را دارد؟ استراتژي متعادل سازي، وقتي به هدف دست پيدا کرده مي تواند که سوژه مردانه، "سياست انزال و گريز از بستر" را، باعث عصيان و ايجاد مقاومت جنسي زنانه قلمداد کرده، و حوزه ي منافع جنسي و قلمرو عيش و کامگاري اش را به خاطر اعتراض زن به عملکرد جنسي مردسالار، در خطر بیبیند. به لحاظ اخلاقي اين متعادل سازي، در شرایط کنونی چنان با دشواری های رو به رو است که شاید عملی شدن آن امکان پذير به نظرنرسد. مقاومت جنسي، نشان از روش راديکال زنانه است که همبسته ي عملگرایی در حوزه ي سياسي و اجتماعي مي باشد. هسته ي اين سياست راديکال، احترام گذاشتن به تخيل و اندام هاي جنسي زنانه است، که ساز وکار، قواعد و دانش و کردار گفتماني سکشواليته را بازانديشي و تعريف مي نماید. اگر بر اساس ايده ي تبارشناسي فوکو، رابطه ميان قدرت و دانش آشکار باشد، حوزه ي سکشواليته در آماج سياست راديکال مقاومت جنسي زنانه قرار می گیرد.

 همان گونه که در آغاز اين نوشته اشاره شد، "ويراني تخيل جنسي" و "انتزاعيت اميال سوژه"، به ناگزير بخش از هستي سوژه را مي پوشاند. رويکرد هاي انتقادي، به دليلي هويت پريشي مدرن یعنی بازگشت هويت هاي پيراموني به سرآغاز ها به منظور مقابله با امپرياليسم در چارچوب از خود بیگانگی فرهنگی- بيشتر ساز و کار هاي خشونت بار را فعال مي سازد. هویت های پیرامونی، به خاطر ضدیت با غربگرایی و انحراف نابخشودنی حاصل از آن، به کردار ها و باور های متداول توسل می جوید. با تحليلي ساختار گرايانه تنها اين سوبژکتيويته نيست که ساختار ها و گفتمان ها را براي رويه ها و رويکرد هايش بر مي گزيند، او خودش نيز در معرض انتخاب است، آن هم در شرايطي که فردگرايي برای یک انسان سنتی و حتا رادیکال در یک جامعه سنتی، از سطح نظريه پا را فراتر نگذاشته است. اما در نهايت تحيلي من اين است که سوبژکتيويته ي زن به لحاظ جنسي، يک" هويت انتسابي" است. اگر از يک سو خود شيفتگي قضيبي اين هويت انتسابي را مي سازد، ولي از سوي ديگر نگاه فرودستانه ي زنانه به سکس، اين وضعيت را فراهم آورده است. به گفته لوس ايري گاري براستي چه چيزي در سکس از آن اوست؟

 لوس ايري گاري:آن اندام جنسي که يک اندام نيست

ايري گاري بانوشتن مقاله ی" آن اندام جنسي که يک اندام نيست" به اين مساله ي محوري توجه مي کند که در درون نظام نشانه شناسيک و گفتمان سکشواليته ي مرد سالار، زن در فرآيند لذت جنسي به خود بيگانگي و فرودستي کامل مي رسد. اين اوست که به خاطر لذت جنسي بيگانه از بدن و ميل جنسي اش، " در تخيل سکس مردانه، چيزي جز پايه ي کم و بيش حاضر به خدمت براي عملي ساختن اوهام مرد نيست. ممکن و حتا قطعي است که زن در اين کار، به طور غير مستقيم لذت مي برد. اما اين لذت پيش از هرچيزي فحشاي آزار خواهانه ي بدنش در برابر ميلي است که از آن او نيست. . . . .زن بدون اين که بداند چه ميخواهد، حتا با درخواست مکرر، براي هرچيزي آماده است، به شرط آن که مرد او را به منزله ي "ابژه"ي لذت جويي خويش"به حساب آورد". (18)اين فرآيند از خود بيگانه زن با سکس از منظر ايري گاري که منظر سخت راديکال است، ناشي از بي اعتنايي آشکار به اندام هاي متنوع جنسي زنانه و ساختمند سازي سکشواليته بر مبناي قضيب است. ايري گاري تلاش دارد با تبارشناسي نشانه ها، کردار، شيوه ي دخول و خود لذت بري زنانه و مردانه، به رابطه ي قدرت و دانش توليد شده که حقيقت هاي اقتدار آميز را در باره ي سکس و زنانگي ساخته، پي ببرد. تحليلي ساختاري سکشواليته به ايري گاري اين امکان را ميدهد که لذت و رويه هاي جنسي را غير معمول ترين رابطه ي انساني، قلمداد کند.

 مبناي تحليل ساختاري ايري گاري، از شيوه ي کنش اندام هاي جنسي مردانه و زنانه آغاز مي شود. ايري گاري جنسيت زنانه را امر ابداع شده بر اساس پارامتر هاي مردانه ميداند که"تضاد ميان کنش گري خروسه ي"مردانه" و کنش پذيري مهبلي"زنانه" که فرويد-وبسياري ديگر- از آن به منزله ي مرحله ها يا تناوب هاي تبديل شدن به زني به لحاظ جنسي"به هنجار"سخن ميگويد به نظر مي رسد بيش از هر چيزي بر اساس عملکرد جنسيت مردانه ايجاب شده است"(19) شالوده شکني ايده هاي انتزاعي اين پارامتر ها تنها با جا به جايي عناصر رابطه ي جنسي و يا آموزه هاي اخلاقي ميسر نيست، بلکه وحشت نهفته در کردار ها و نشانه هاي جنسي است که سياست شالوده شکني را راديکالتر مي سازد- به راستي چه چيزي راديکال تر از شالوده شکني است؟-ايري گاري از اين سر آغاز شروع مي کند که اگر زن از اقتصاد مسلط قضيبي بيرون شود" در خودش، بودن نياز به واسطه و پيش از هرگونه تقسيم ممکني ميان کنش گري و کنش پذيري، خودش خودش را لمس ميکند. . . چون اندام جنسي او از دولبه تشکيل شده که پيوسته يکديگر را لمس ميکنند. . . . {اما} اين خود لذت بري جنسي زن با دخولي وحشيانه به تعليق در ميايد:جدا شدن خشن دولبه به وسيله ي قضيبي متجاوز که زن را از اين خود انگيزي{ دور مي سازد}". ايري گاري اقتصاد قضيبي را مخالف خودبسندگي لذت جنسي زنانه مي پندارد و برايش مساله ي مهم اين است که"قضيب" محور انتساب هويت جنسي زنانه و مبناي "فقدان"، تحليل رفتگي"(اندام جنسي) و "عقده ي قضيب" است. چون که قضيب يگانه اندام جنسي ارزشمندي به حساب ميايد که اندام جنسي زنانه ظرفيت قياس را با آن ندارد. و بايستي با شيوه هاي گوناگون از جمله مصرف سکس در مبادله ي نابرابر اندام هاي جنسي، آن را تصاحب کند. . . زن ميل اش را فقط به منزله ي انتظار بر خورداري از يک معادل اندام جنسي مردانه تجربه و زيست مي کند. (20)

 اين نکته در تحليلي ايري گاري مشخص است که ساخت اندام هاي جنسي و لذت حاصل از "کنش گري و کنش پذيري" نوعي نظام از نشانه ها و کردار هاي را ساخته که منجر به گفتمان قضيب سالاري گردیده است: لذت جنسي و شکوه"انزال" با اندام جنسي مردانه کامل مي شود. سکس در اين ميان تنها يک رابطه ي معمول براي ارضا و لذت نيست، نوعي از جنسيت را نيز مي آفريند که در اين جنسيت، اقتدار و تابعيت بر اساس کنشگري مردانه و کنش پذيري زنانه تعريف مي گردد.

  نکته ی مهم این است که نباید در دام  ساده سازي ایریگاری افتاد که اقتدار و تابعيت را  در قدم نخست ناشي از ساخت جنسي و نشانه ها و کردار هاي مرتبط به آن دانست. ولي حد اقل با اين تصور موافقم که هيجان ناشي از اقتدار قضيبي و تابعيت مهبلي، انعکاس اش را در روان زنانه و خود شيفتگي مردانه آشکار مي سازد. آن گونه که ايريگاري حساسيت به خرچ داده، "اقتدار قضيبي" و "تابعيت مهبلي" براي بسط هژموني، به ساختن نشانه هاي مي پردازند که در خود انرژي فراوان براي تداعي سلطه و کنترول دارند. نشانه ها، ملموس ترين پديدار هاي هستند که رفتار و گفتار ما را در زير کنترول خود دارند. اين کنترول، تنها ناشي از قبول عام معناي نشانه ها نيست، هژموني تعبيه شده در آن، سوبژکتيويته را به شدت زير مراقبت و تنبيه خود دارند. ايريگاري نقش نشانه ها را تعيين کننده مي داند، زيرا اين نشانه ها بازتاب ايديولوژيک ساخت هاي جنسي هستند. ايريگاري از ميان تمام نشانه ها وساخت هاي جنسي، "قضيب" و "مهبل" را به عنوان محور هاي تحليل مردسالاري سکس و از"خود بيگانگي لذت جنسي" با اندام هاي زنانه بر مي گزيند. بر اساس نگاه فرويدي، زن دچار"عقده ي قضيب" است. اين عقده در کنار گفتمان روان کاوانه، به گفته ي ايريگاري، ناشي از منزلت اندام جنسي و بدن زن است. مهبل ارزش خود را از دادن"منزل گاهي" به اندام جنسي مردانه کسب مي کند و بدن هيجان مرد را به غليان در مي آورد. پندار ذات گرايي ايريگاري نيز از همين جا آغاز مي گردد. او در نهايت اين موقعيت اندام هاي جنسي زنانه را در رابطه ي بهنجار اجتماعي جنسي، تقدير ناگزير زن به حساب مي آورد. براي همين با شناسايي ميکانيزم لذت بري زن از اندام هاي متنوع جنسي اش، راي به فسخ رابطه ي ديرينه ي جنسي ميان مردان و زنان مي دهد. "شايد مي بايست به آن تخيل زنانه ي سرکوب شده بازگشت؟. . . . زن يک اندام جنسي-مهبل با دولبه که در تماس هم، لذت جنسي را ايجاد مي کنند- ندارد. . . دست کم دو اندام جنسي دارد، اما دو اندامي که قابل تشخيص به صورت دو واحد نيست. . . . . قرار نيست لذت زن ميان کنش گري خروسه يي و کنش پذيري مهبلي انتخاب کند. . . . لذت هاي ديگر نيز است. . . نوازش سينه ها، لمس فرج، نيم باز کردن لبه ها و آمدو رفت مداوم فشار{قضيب} روي جدار عقبي مهبل و. . . . . "(21)

 تفاوت گذاشتن ميان ساز و کار لذت جنسي مردان و زنان و جانبداري از لذت زنانه ي جنسي، ايريگاري را متقاعد مي کند که راه به سوي فراسوي ساخت ها و نشانه هاي مسلط بگشايد. اما اين تفاوت تنها براي نقد از"لذت جنسي قضيبي" که در پي انکار لذت متنوع زنانه است، به کار برده نشده، ساختار بديل رابطه نيز خاطر نشان شده است. مشکل که براي سياست شالوده شکني ايري گاري پيش ميايد، تصور ذات گرايانه در رابطه به نشانه ها و ساخت هاي جنسي است. اگر چه باور من اين است که لذت جنسي در قالب پيشفرض هاي از کردار و رويه هاي جنسي، معنا پيدا کرده است، و آن هم بدين صورت که بدون آن رويه ها و کردار ها، لذت جنسي نا ممکن به نظر مي رسد، اما با اين نظر موافق نيستم که با تصور ذات گرايانه به نفي رويه ها و کردار ها پرداخته شود. رابطه ي معمول"قضيب" و"مهبل" که ايريگاري به نقد آن مي پردازد، ناشي از ساز وکار آنها نمي شود تا با فسخ اين رابطه، ميکانيزم سلطه جويانه قضيبي به کنار زده شود. همين عقده ي قضيبي، هم چنان که ايري گاري از ريشه هاي فرويدي آن صحبت مبکند، ارجاع اجتماعي و سياسي آن به مراتب تاثير گذار تر است. قضيب تنها يک اندام نيست، پاسدار يک نظم اجتماعي هم است که بر خشونت و وهشت استوار بوده و ترس را به منظور اطاعت ايجاد مي نمايد. تمام نشانه هاي جنسي و کردار هاي مرتبط، به آن دو مساله ارجاع دارد. تحليلي ساختاري از سکس، امکان تقليل گرايي به عناصر دروني ساختار را فراهم مي سازد. چنانچه ايريگاري "لذت جنسي دوگانه" را تنها در نقد ساختاري مورد نقد قرار داده نمي تواند، اين رابطه به ساختار قدرتمند رواني نيز تبديل شده که هر تيوري را به سوي ايديالسيم عقده مندانه مي کشاند. ولو اين ساختار داراي مقدار زيادي از "هژموني" و"خود شيفتگي" باشد، اما به لحاظ لذت جنسي يکي از امکان هاي فوق العاده ي لذت جنسي به حساب مي آيد. پيش از آن که ايريگاري به نفي نشانه ها و ساخت ها با تحليلي ذات گرايانه بپردازد، همين نشانه ها و ساختار ها را از بار رواني و مفهومي که منابع مشروعيت "هژموني" و"خود شيفتگي قضيبي" است، تهي نمايد. سياست راديکال ايريگاري مرز بندي خونين جنسي ميان مردان و زناني را فراهم مي کند، که به لحاط عاطفي و عشقي، به اندازه ي کافي دلايلي براي توافق دارند. "هسته هاي صميمت" و وضعيت انتقادي، دو تجربه ي عام است که براي تغيير وضعيت به کار رفته است. بدون شک، " سياست مقاومت" که ايريگاري در پايان نوشته اش از آن ياد کرده، ظرفيت بالاي از تاثير گذاري يا به گفته ي او رها شدن زنان از "پرولتريزه شدن" در بازار مصرف و مبادله ي جنسي مردان را در خود دارد. اما اين سياست مقاومت، تنهاشالوده شکني نظري و عملي نشانه ها و ساخت هاي جنسي را در بر نمي گيرد، تبار شناسي بخشي از سياست مقاومت را مي سازد. در کجا نشانه ها و دانش در حوزه ي عام قدرت همبستگي شان را در مي يابند و به چه صورت اين رابطه پنهان ميماند؟ از سوي ديگر ايري گاري به دليل موقعيت ممتاز حقوقي زنان در کشورش، سياست مقاومت را هم چون امکان عام اجتماعي باور دارد، اما اين امکان مقاومت براي زنان ديگر که از اين موقعيت ممتاز برخوردار نيستند، ميسر نمي باشد. زيرا ميزان بالاي خشونت و آسيب پذيري زنان، امکان مقاومت و انتقاد را تا مرز صفر نزديک مي نمايد.

 بازگشت به سرآغاز: امکان باسازي تخييل جنسي و مقاومت

ايريگاري در تحليل نشانه ها و ساخت هاي جنسي از تحليلي فزيولوژيک و ذات گرايانه استفاده مي کند، اما اين تحليل معناي قدرتمند سياسي و اجتماعي نشانه ها را درک کرده نمي تواند. از ساختارگرايي کاري بيش از اين ساخته نيست. در آغاز وقتي از ويراني تخيل جنسي در شرايط کنترول، نظارت و تنبيه جنسي حرف زده شد، در اين وضعيت امکان تولد نظم، ساختار هاي دانايي و نظام از نشانه ها و معنا ها نيز موجود است. ايريگاري به خوبي به ارزش نشانه ها توجه کرده و نسبت به آن حساسيت نشان داده است، اما ايريگاري انواع روايت هاي محلي از معنا و شيوه ي ساخت و ديرينه شناسي نشانه ها را نمي توانسته ست در نظر بگيرد. در روايت ايريگاري اين نشانه ها در وضعيت باز و بدون مداخله ي سياسي و مذهبي عمل مي نمايند و در روايت ديگر که من از آن سخن ميزنم، اين نشانه ها در بستر "محروميت عيش و لذت جنسي" زيست پذيري شان را ممکن مي سازند. تفاوت ميان اين دو به لحاظ"روايت" و "تبارشناسي"بسيار زياد است. انکشاف و تنوع در سکس يک پديده مدرن است تا پيش مدرن. زيرا در اين وضعيت، اين تنوع امکان اجتماعي شدن را پيدا مي کند و تنها در انحصار نخبگان، اشراف و يا شهر نشينان نمي باشد. پوپوليسم سکس، شرايط تجربه و باز انديشي را براي همگان فراهم مي سازد. در وضعيت ويراني تخيل جنسي، نشانه ها به مثابه ي پديده هاي طبيعي و داراي حرمت مذهبي شکل و معنا پيدا مي کنند. اگر در اين گونه سکس، "دخول" و" انزال يک سويه مردانه" امر طبيعي به نظر مي رسد، به همان اندازه اعتراض به اين رابطه، نوعي حرمت و صميمت خانواده گي را نيز زير سوال مي برد. حرف زدن در باره ي تمايلات جنسي زنانه، نشانه ي انحراف اخلاقي يا حتا گرايش به سوي خصلت روسپي گري قلمداد مي شود. تمام ساخت ها و کردار هاي جنسي داري ظرفيت بالاي از خشونت است که زن را وادار به تابعيت مي سازد. "دخول مقعدي"، رابطه ي جنسي بدون معاشقه و ارضا نشدن زن به دليل انزال زودهنگام مرد و تکنيک هاي ناکارامد جنسي، از روي خشنودي و خواست زن صورت نمي گيرد، پيامد امکان مقاومت، خشونت و "دخول به زور" که از آن بايستي زير نام تجاوز جنسي ياد کرد، مي باشد. در اين صورت ايريگاري در روايت از اين دست به چه صورت از"امکان مقاومت" ياد کرده مي تواند. آگاهي زنانه از گفتمان سکشواليته، براي دوره ي زيادي باعث رنج و آزار است. آن مقاومت در اين آگاهي وجود دارد، اما يک امر انتزاعيي بيش نيست. نشانه ها، ساخت ها و کردار هاي جنسي بخشي از فرآيند عرفي شدن گفتمان ها و ساخت ها است که انتقاد از آن حوزه ي علايق نينديشده ي اجتماعي را به خطر مي اندازد. در تمام حوزه ها، نشانه ها و ساخت ها تنها کارکرد ساختاري ندارند، عملکرد سياسي و اجتماعي را نيز در بر مي گيرند. "قضيب" تنها نه به معناي "ارضاي جنسي" و "افزايش نسل" که "نشانه ي هويتي" و هژموني مردانه نيز به حساب ميايد. دانش نشانه شناسيک ما را کمک مي نمايد تا اين نشانه ها را نه در بستر واحد، که در موقعيت ها ووضعيت هاي گوناگون درک نماييم. حوزه ي کارکرد معناي اين نشانه ها از حوزه ي فزيولوژي فراتر رفته و به ساحت روان و هويت زنانه نيز کشانده مي شود. چالش بزرگي که در برابر ايريگاري موجود است اين است که تحليلي"قضيبي-مهبلي" در يک فضاي خالي و براي يک مخاطب مجازي ارائه ميگردد. آرمان ايريگاري رهايي زن از بازار مبادله ي جنسي مردان است، اما مخاطب مجازي متناسب با اراده و آرمان راديکال ايري گاري هستی ندارد. ايريگاري نمي تواند اين را در نظر بگيرد که روان زنانه، بازتابي از يک هويت انتسابي است. بار ها از هويت انتسابي حرف زده شد، معناي اين هويت انتسابي نزديک به مفهوم"جغرافياي تخيلي" ادوارد سعيد در کتاب شرق شناسي است. اين هويت انتسابي فرآيند از "ابژه سازي" را در بر مي گيرد که به واسطه توليد انواع حقيقت هاي قدرتمدار، ساخته مي شود. رابطه ي سوژه با اين هويت انتسابي يک رابطه ي دوگانه ولي ناساز است. از يک سو اين هويت باعث رنج وملامت است، از سوي ديگر اين هويت به گفته ي بودريار هم چنان يک حاد-واقعيت به شمار مي رود. واقعيتي که نيست، اماايده ي سوبژکتيويته چنان نيرومند است که وانموده را به واقعيت تبديل مي نمايد.

 نشانه ها و ساخت هاي جنسي بخشي از يک هويت انتسابي زنانه است که سوژه ي زن را در برزخ انکار و پذيرش قرار ميدهد. بسيار انتزاعي خواهد بود که بدون تبارشناسي اين هويت انتسابي و شرايط امکان جا به جايي در اين هويت، مفهوم مقاومت را مطرح نمايم.

هويت انتسابي و گفتمان زيبايي شناسانه ي معطوف به قدرت

هويت انتسابي، فرافکنده ي خشونت بار محروميت و عيش ناکام مردانه است . مرد، تخيل و اندام هاي زنانه براي او نا آشناست، واين نا آشنايي به کدام ابهامي اشاره ندارد تا از آن در بلاتکليفي باشد. ابهام، يک خيال، يک هيجان و لذت است که جايگزين لذت جنسي ناشي از رابطه مي باشد. "ابهام" به اين سبب واژه ي مرکزي به نظر مي رسد که نقش "جايگزين" را بازي مي کند. تخيل اگر با فقدان و وارفتگي ناشي از انتزاعيت اميال رو به رو ست، در وضعيت "ابهام" اين فقدان در کسوت بازسازي تصاوير پراگنده ي جنسي در ذهن مرد جبران مي شود. در اين باره به اندازه کافي در اين نوشته گفته شد. اما نکته ي که تا اين دم باز مانده بازسازي اندام هاي جنسي زنانه و لذت او بر حسب "فقدان" و "وارفتگي" ميل جنسي است، که در همين وضعيت، "هويت انتسابي" نيز ساخته مي شود. هويت انتسابي ناشي از آن تصور است که در فقدان و وارفتگي لذت جنسي تجربي، در باره ي اندام هاي جنسي زنانه، در ذهن مرد به وجود ميايد. در اين جا تنها به تيوري هاي فيمينستي در باره ي مردسالاري اشاره نمي شود که بيشتر تاکيد بر "اراده ي قصدي" دارند؛ يا يک ايديولوژي شيطاني براي حذف زن. سوبژکتيويته ي مرد، "اراده ي قصدي ناب" را در خود ندارد، تا از آن براي اهداف شيطاني استفاده نماید. بخش از اين سوبژکتيويته در وضعيت فقدان و وارفتگي "لذت واقعي جنسي" شکل مي گيرد. تاکيد بيشتر بر اين است که در وضعيت محروميت و حسرت به خاطر"عيش جنسي"، نگاه مرد به اندام هاي جنسي زنانه چه گونه تغيير مي کند؟

حسرت عيش جنسي، اندام هاي زنانه را تا سطح "ابژه ي هيجان و انزال" پائين مي آورد. زيرا زن آن نشانه ي جنسي است که دلالت به حسرت و فقدان مداوم لذت جنسي واقعي و به دور از دلهره ي سرکوب و نظارت دارد. کدام نيروي انتقادي مي تواند اين نشانه را از اين بار معنايي و خيالي نجات بدهد؟ اين هويت انتسابي با کدام ميکانيزم از هم پاشيده مي شود؟زن، وقتي تبديل به هيجان وصف ناپذير براي انزال و عيش جنسي مي شود، به همان ميزان مقاومت خشونت بار براي تخليه و انزال نيز در مرد به وجود مي آيد. "بدن رام" و "لذت" که مرد را وحشي و ديوانه مي سازد، از هرگونه هنجار و به ويژه از دغدغه ي چيزي به نام ميل مستقل زنانه، او را بيزار مي نمايد. هنجار مند ساختن ميل و هيجان جنسي در مرد، به معناي محدود شدن لذت و تنوع جنسي است که با مقاومت خشونت بار از سر راه برداشته مي شود. اما نکته ي مهم اين است که د ر نهايت اندام هاي جنسي زنانه، تصوري بيشتر از تحريک، هيجان و انزال را در بر ندارد. گفتمان اخلاق در برابر اين موضوع به شدت ساکت است. زيرا سال ها براي تحقير و خوارداشت اميال جنسي و اندام هاي جنسي زنانه زير نام "وسوسه ي شيطاني"مبارزه کرده است. بدن زن هميشه در معرض اضطراب ضد لذت قرار داشته، و پارانویای جنسی را در روان زنانه به صورت يک هنجار جا انداخته است. شايد اين اندام ها هميشه در معرض اضطرابِ تجاوز و بي حرمتي قرار نداشته باشد، ولي در پرنسيب، سوبژکتيويته ي مرد، اين پارانويا را دامن ميزند.

 هويت انتسابي تنها تصور جنسي در باره ي اندام هاي زنانه در "خلوت انزال و تحريک" نيست، بلکه بخشي از فرآيند کار بالاي"ابژه ي زنانه" است. وقتي از زنانگي حرف ميزنيم، بدبيني من به شدت تحريک مي شود. زيرا اين هويت زنانه در بسياري مواقع آينه ي هويت مردانه است. در هويت زنانه بازتاب هاي ملموسي از خواست سوبژکتيويته ي مرد ديده مي شود. مرد در اين هويت به آن اندازه ملموس و جا افتاده است که زن بر خلاف ميل ايريگاري آن را نايده گرفته نمي تواند. ايري گاري مانند بسياري از ديگر فيمينست هاي راديکال به باز بيني روابط جنسي و به ويژه بر ايده ي لذت جنسي و عاطفي منهاي مرد تاکيد دارند، اما سوژه ي مرد به صورت جدايي ناپذير در سوبژکتيويته ي زن حضور دارد. جالب اين جاست که اين حضور تنها بر مبناي يک رابطه ي متعادل و مساويانه استوار نيست، بلکه مرد به دليلي نفوذ خشونت بار در روان زنانه، به عنوان يک هژموني، روان زنانه را در اختيار دارد. نابسنده گي کار ايريگاري و بسياري از فيمينست هاي ديگر، در اختيار نداشتن ابزار مقاومت در برابر اين هژموني است. زيرا تمام فيمينست ها به خوبي ميدانند که نخستين خصم تيوري هاي شان، زنان سر در گم و بلاتکليفي اند که در برابر هژموني مرد در روان زنانه بي تفاوت و يا تيوري هاي مقاومت در برابر هژموني براي آنها قابل درک نيست؛ نوعي جديدي از ايدياليسم ناکار که راديکال ترين صورت آن همجنسگرايي و اروپایی مداری زنانه هست. موقعيت هاي آينگي نه در معناي لاکاني آن، بازتاب "هژموني"براي اعمار رابطه ي جنسي فرودست زنانه است. مهمتر از آن، "هژموني" يک امر ناخواسته نيست، تاسرکوب به عنوان يک پديدار منفي و مقاومت بر انگيز در سوبژکيويته ي زن مطرح شود. اين هژموني با احساس عاشقانه ي او همراه مي شود و "گفتمان زيبايي شناسانه ي معطوف به قدرت" را مي سازد. در اين گفتمان، مردانگي و جذابيت مردانه، در ستايش زن از قدرت، شکوه اندام هاي مرد، سرکشي، برتري جويي و گستاخي، ميل مرد براي تسخير زن و بدن او بازتاب مي یابد. اگر مرد فاقد اين ويژگي هاي زيبايي شناسانه باشد، نمي تواند زن را باخود داشته باشد. خشونت و اقتدار مردانه به صورت ملموس در روابط روزمره به وسيله ي زنان مورد حمايت قرار مي گيرد. آنها خواهان مردان نيرومند هستند و اين نيرومندي مهمترين پديده ي هست که از طرف فيمينست ها مورد نقد قرار مي گيرد. پس چرا فيمينست ها در برابرگفتمان زنانه ي زيبايي شناسي معطوف به قدرت ساکت هستند؟

 مرز هاي اين زيبا شناسي معطوف به قدرت، بدن زن را نيز در بر مي گيرد. بر اساس اين گفتمان، نظام آرايش و پوشاک بازتاب دلهره ي زنانه براي از دست دادن مرد است. نظام آرايش به گونه ي است که بيشتر براي جلب رضايت مرد سامان داده مي شود که مهترين ابزار اين نظام تاکيد بر جذابيت هاي جنسي به مثابه نقطه ي ضعف مرد است. البته من بيش از حد به اين نظام آرايش به ديده ي شک نگاه نمي کنم. بلکه دوگانگي اين نظام زياد براي من قابل درک نيست.

 از يک سو نظام آرايش و پوشاک اختيار زن را بر بدن و اميال جنسي او بيشتر مي نمايد ولي از سوي ديگر اين نظام آرايش و پوشاک که جذابيت هاي زنانه را تبديل به نمايش وسوسه آميز مي نمايد، هم چون تمهيداتي براي "باخود داشتن مردان" به کار برده می شود؛ نوعي درماندگي و استيصال تلاشکار، تا مرد در دام بدن زن بماند، عقل اش را از دست بدهد و سال هاي سال در برابر جادو و وسوسه ي تن زانو بزند: لحظات با شکوه براي زن و احساس مالکيت ابدي بر بدن و عاطفه ي مرد. اين بدبيني، ناشي از تصور جا افتادگي هژموني مرد در روان زنانه است که به صورت روزمره اتفاق مي افتد و دانش انتقادي فيمنيستي در برابر آن حرفي در بساط تيوري ندارد. البته تحليل هاي فيمينستي معطوف به نقد جنبه هاي اقتدار آميز گونه هاي مختلف رفتار، نشانه ها و دسته بندي ها است، اما نقطه ي خالي تمام اين تحليل ها، همدستي سوبژکتيويته ي زن، با نظام اقتدار مرد است. اين معما شايد نقطه ي آغاز دانش انتقادي فيمينست ها بر کاستي ها زنان در جنبش هاي مقاومت و رو در رويي با سوبژکتيويته ي خشونت بار مردانه باشد.


 منابع

1- گلن وارد/پست مدرنيزم/ علي مرشدي راد/ص218/ تهران 1384

2-فريدريش نيچه/ چنين گفت زرتشت/داريوش آشوري/تهران/چاپ23/صفحه 22-23

3- پيتر ميلر/ سوژه، استيلا و قدرت( در نگاه هورکهايمر، مارکوزه، هابرماس و فوکو)/نيکو سرخوش و افشين جهانديده/ص 33-36/ تهران 1382

4- یورگن هابرماس/ دگرگوني ساختاري حوزه ي عمومي/جمال محمدي/ص 53 / تهران 1384

5- بري اسمارت/ ميشل فوکو/ ليلا جوافشاني و حسن چاوشيان/صص 125-126/تهران 1385/انتشارات اختران

6 – ميشل فوکو/نظم گفتار/باقرپرهام/ص 14-15/تهران 1384/نشر آگه

7- آندره مورالي دانينو / جامعه شناسي روابط جنسي / حسن پويان/ص 45/تهران 1384

8-پست مدرنيزم/همان 246

9- لوس ايريگاري / آن اندام جنسي که يک اندام نيست / نيکو سرخوش و افشين جهانديده/ 485-489/چاپ در مجموع مقالات: از مدرنيزم تا پست مدرنيزم/ ويرايش لارنس کهون/ تهران 1381/ نشر ني

 10- کارن هورناي / روان شناسي زنان /سهيل سُمي/163ص/تهران 1383/ انتشارات ققنوس

11- از مدرنيزم تا پست مدرنيزم/همان 482

12- جامعه شناسي روابط جنسي/ همان 20

13- ميلان کوندرا / پرده /کتايون شهپر راد و آذين حسين زاده/ ص 177/ تهران 1385/نشر قطره

14- جين فريدمن / فيمينيسم /فيروزه مهاجر/ 102 / تهران 1383

15- سيمون دوبووار / جنس دوم /قاسم صنوعي/ جلد دوم/154/تهران1379

16-ايران: روح يک جهان بي روح( و نه گفتگو با ميشل فوکو/نيکو سرخوش و افشين جهانديده/ ص92/تهران 1380/نشر ني

17-جين فريدمن/همان 107

18- لارنس کهون/483

19-لارنس کهون/481

20-لارنس کهون/482

21-لارنس کهون/485